و بهرام سلطانی رفت ...

    آخرین روز از دی ماه 1390، آخرین روز از زندگی استاد کامبیز بهرام سلطانی بود ... او درست دو ساعت و پانزده دقیقه پیش از آغاز ماهی که در آن به دنیا آمده بود – بهمن - در آپارتمان کوچک اما باصفایش از دنیا رفت و با رفتنش طبیعت ایران را از داشتن یکی از صدیق‌ترین و نخبه‌ترین یارانش محروم کرد ...
     گروه پزشکی معالجش، جوابش کرده بودند و بسیاری از نزدیک‌ترین دوستانش می‌دانستند که شمارش معکوس شروع شده است ... با این وجود او تا آخرین لحظه‌ی زندگیش جانانه در پای طبیعت وطنش ایستاد و آخرین کلام‌هایش آن بود که دنا، استحقاق توجهی بیش از این را دارد ...
دلم می‌خواهد پرشکوه‌ترین بدرقه‌ی سبز را نثار استاد کنیم و بار دیگر همه با هم نشان دهیم که ایرانی هرگز، یاد فرزندان فرزانه و عاشقش را از یاد نمی‌برد ...
    ممنون از همه‌ی شما خوبان که در طول یک ماه گذشته برای بهرام سلطانی عزیز، انرژی مثبت فرستادید و دعایش کردید ...
    تسلیت می‌گویم به بانوی فداکاری که می‌دانم چه عاشقانه و با اراده از همسرش پرستاری کرد و هرگز خم به ابرو نیاورد؛
    تسلیت می‌گویم به یگانه دختر عزیز استاد ... 
    تسلیت می‌گویم به علی مزروقی، نزدیک‌ترین دوست و همکار استاد که می‌دانم از 27 مهر 1390 تا امروز، همواره با چشمان بارانی به خواب رفته است و هر کاری که می‌توانست برای نجات عزیزترین رفیق و همزادش انجام داد ...
    تسلیت می‌گویم به مسعود شکویی عزیز و دیگر همکاران گرامی‌اش در مهندسین مشاور رویان که آگاهم استاد را در این روزهای سخت هرگز تنها نگذاشتند ...

    و تسلیت می‌گویم به دانش عالی‌پور در کانادا و خانم میریام پور عزیز در آلمان که می‌دانم بدون آنکه استاد را دیده باشند، همه‌ی تلاش‌شان را کردند تا او بهارهای بیشتری را درک کند ...

                     اعلامیه درگذشت استاد

    یادش به خیر، برایم نوشته بود که می‌ترسم عمرم به پایان رسد و درنیابم که چرا در برابر تخریب طبیعت زادبوم‌مان اینگونه منفعل عمل می‌کنیم؟ و سرانجام عمرش به پایان رسید در حالی که هنوز شصت و سومین بهار زندگیش را هم درک نکرده بود و این برای طبیعت مردی که همه‌ی زندگیش "ایران" بود، عمر بسیار کوتاهی است ...
    هرچند که می‌دانم اینک پاسخ پرسشش را یافته است ...

    مراسم تشییع پیکر این طبیعت مرد دوست داشتنی ایران، ساعت 8:30 صبح روز یکشنبه، دوم بهمن 1390 از مقابل شرکت مهندسین مشاور رویان، واقع در یوسف آباد، خیابان جهان آرا، پلاک 25 نبش خیابان ۱۴/۱ جنب مسکن آفاق - تا بهشت زهرا انجام خواهد شد.

درج نظر

امروز در طلوع اتفاق افتاد : آلودگی هوا نداریم! داریم؟

 

    امروز روز هوای پاک است و به همین مناسبت در برنامه طلوع شبکه چهارم سیما، گفتگویی مناظره‌گونه با دوتن از مدیران سازمان حفاظت محیط زیست داشتم؛ آقایان امير حسين وحدتي رييس مرکز ملي هوا و تغيير اقليم و مهرداد کتال محسنی، مدیرکل دفتر پایش فراگیر.
    آنچه که در این گفتگو برجسته و حیرت‌انگیز می‌نمود، تأکید آقای وحدتی بود که ادعا کردند: در تهران هیچ خطری در اثر انتشار آلاینده‌های گازی شهروندان را تهدید نمی‌کند. نکته‌ای که البته همکارشان – آقای کتال محسنی – تلاش کردند به شکلی آن را تعدیل بخشند؛ زیرا اعتراف کردند دستگاه‌های اندازه‌گیری و پایش آلودگی هوا باید به ازای هر صدهزار نفر، یک عدد در کشور وجود داشته باشد و بنابراین ایران 75 میلیونی نیاز به 750 دستگاه از این نوع دارد که اینک فقط 200 دستگاه وجود دارد و تازه این 200 دستگاه هم از پراکنش یکنواختی برخوردار نیستند و بنابراین، قضاوت‌های ما در باره شدت و کیفیت آلودگی هوا ممکن است با واقعیت تطابق کاملی نداشته باشد.
    نکته‌ای که من به ایشان یادآوری کردم، آن بود که اولاً چگونه است که بسیاری از مقامات و متخصصان کشور و نه مردم عادی بر وجود آلودگی هوا و خطرناک بودن آن تأکید می‌کنند (اشاره کردم به سخنان حسن بیادی، مهرداد لاهوتی و انوشیروان محسنی بندپی)، یعنی آنها هم از دسترسی به اطلاعات درست، محروم مانده‌اند؟
    دوم این که وقتی شما می‌گویید آلودگی نداریم، بنابراین، باید حق داد به آن خودرو ساز یا تأمین کننده سوخت کشور که بگوید: به چه دلیل باید هزینه بیشتری مصروف دارم تا کیفیت بهتری در خودرو و سوختش ارایه دهم، وقتی اصلن مشکلی وجود ندارد؟!
    گفتنی آن که آقای کتال محسنی اعلام کردند که وضعیت آنچنان هم بد نیست و نباید سیاه‌نمایی کنیم! مثلاً به جای آن که بگوییم امسال فقط دو روز هوای پاک داشته‌ایم، بگوییم 111 روز هوای سالم داشته‌ایم. من هم یادآوری کردم که سال قبلش 246 روز هوای سالم داشتیم آقای محسنی!
    خلاصه اینکه کم کم دارم متوجه می‌شوم که چرا در طول نیم قرن گذشته، مشکل آلودگی هوای تهران نه‌تنها حل نشده، بلکه مدام بر شدت آن هم افزوده گردیده است و چرا طرح جامع مبارزه با آلودگی هوای تهران از سال 1374 تاکنون در حال خاک خوردن است؟!
    زیرا هنوز بسیاری از مدیران و مسئولین و تصمیم‌گیران ذیربط اصلن قبول ندارند که مشکلی یا بحرانی به نام آلودگی هوا وجود دارد که بخواهند حلش کنند!

کدامیک قهر کرده‌اند ؛ زاگرس یا ما؟!


    چرا زاگرس با ما قهر کرده است؟ روزگار زاگرس، این دژ افسانه‌ای باختر ایران چرا اینگونه پژمان شده است؟
    آیا این ریزگردها هستند که بلای جان بزرگترین رویشگاه جنگلی وطن شده‌اند؟
    آیا سوسک چوبخوار می‌تواند متهم شماره‌ی یک باشد؟
    نکند کشاورزی دارد بلوط‌ستان بزرگ وطن را به یغما می‌برد؟

    نکند همه ی تقصیرها به گردن آسمان است که دیگر بر زاگرس نمی بارد؟
    نکند سنجاب‌ها را سگ‌های گله از زاگرس فراری داده‌اند؟

    نکند مین ها دارند همچنان قربانی می گیرند و آتش به دل زاگرس می اندازند؟

    نکند سدهای مصنوعی دارند این سد سبز و طبیعی را می فرسایند و فرزندانش را غرق می کنند؟
    نکند رفیق بد و ذغال خوب دودمان زاگرس را به باد داده است؟
و ...
    نکند کاری کرده‌ایم که به قانون زاگرس برخورده است؟

    مگر یادمان رفته که اگر زاگرس نباشد، دیگر کارون و کرخه و زاینده رود و جراحی و زرینه رود و سفید رود و خرسان و زاب و ... هم نخواهند بود و اگر این پرآب‌ترین رودهای وطن جاری نباشند؛ دیگر دلیلی بر ماندن ما هم وجود ندارد! دارد؟
    حتا اگر سیمین تصمیمش را عوض کند و دیگر نخواهد تا از نادر جدا شود!

    دریافت‌های مورد اشاره برخی از فرازهایی است که در گفتگو با محسن تیزهوش طرح کرده‌ام و اینک حاصل آن مصاحبه در خبرگزاری مهر قابل دسترسی است.

آیا برای گریز تهران از کابوس آلودگی، درمانی وجود دارد؟!

      

    یکشنبه شب گذشته، در برنامه چراغ که همه هفته از ساعت 21 الی 23:30 از رادیو تهران پخش می‌شود، به بهانه انتشار نامه‌ی سه فعال محیط زیست در باره بحران آلودگی هوای تهران و چند کلان شهر دیگر ایران، از استاد اسماعیل کهرم، عباس محمدی و نگارنده دعوت شده بود تا دیدگاه‌های خویش را که منجر به انتشار این نامه شد با شنوندگان چراغ به اشتراک نهند. 

    خوشبختانه، امروز رادیو اینترنتی ایران صدا، خلاصه‌ای از این برنامه را بر روی درگاه مجازی‌اش انتشار داده و شما می‌توانید به مدت 14 دقیقه و 18 ثانیه، در این نشانی شنونده‌ی دیدگاه‌های محمّد درویش در باره دلایل تداوم این بحران خطرناک و در عین حال شرم‌آفرین باشید؛ بحرانی که سبب شد تا این نامه نوشته و انتشار یابد و خوشبختانه بازتاب و بازخوردهایی بیش از انتظار بدست آورد.


یوزپلنگ ایرانی ؛ کيست که بگويد: نداريم!؟

     مگر يوزها چه برتري تعيين‌کننده و متمايزي نسبت به ببرها و شيرها در مازندران و ارژن دارند؟ مگر با رفتن ببر مازندران يا شير ايراني، براي کسب و کار ايراني خللي پيش آمد که حالا نگران اين چند قلاده يوز هستيم و به بهانه‌حفظ آنها مي‌خواهيم جلوي احداث و تعريض يک جاده کوهستاني موسوم به گزوئيه را در قلب منطقه حفاظت شده بافق بگيريم؟ اصلا چرا در طول يکصد سال اخير، مردمان عربستان، عراق، ترکمنستان، پاکستان، افغانستان، هندوستان و حکومت‌هايشان به بود و نبود يوز اهميتي ندادند و کاري کردند تا يوز آسيايي پناهگاهي جز ايران نداشته باشد؟ آيا آن کشورها که الان يوز ندارند، زندگي هم ندارند که ما را آنقدر نگران کرده است؟ اصلا آن کشورهاي غربي که اينک در قالب پروژه بين‌المللي حفاظت از يوزپلنگ آسيايي (C.A.C.P) و با همکاري UNDP درصدد کمک به ايرانيان هستند تا چند قلاده يوز باقي‌مانده را از خطر انقراض نجات دهند، چرا خودشان در طول يکي، دو قرن اخير، آن بلا را بر سر قاره سبز آوردند تا تعداد گونه‌هاي اندميکش (انحصاري‌اش) چنان کاهش يابد که به ايران برسد؟ آيا با آن قلع و قمع آزمندانه، مردمان ساکن در اروپاي امروز روزگار سختي را دارند تجربه مي‌کند؟!دريافت‌هاي مورد اشاره، در شمار پرسش‌هايي است که گاه و بيگاه هر فعال محيط‌زيست در ايران با آن مواجه شده و از سوي مديري که درصدد تحميل توسعه‌اي جديد است، به چالش گرفته مي‌شود. تا زماني هم که نخبگان و کارشناسان و پژوهشگران اين حوزه نتوانند پاسخي درخور و قانع کننده براي چنين پرسش‌ها و ترديدهايي ارائه دهند، در، کماکان بر همان پاشنه‌اي خواهد چرخيد که تاکنون چرخيده و شوربختانه چيزي که ذبح خواهد شد، همچنان ملاحظات محيط‌زيستي است که در پاي مصلحت‌هاي اقتصادي، تجاري، سياسي و اجتماعي خونش ريخته مي‌شود.اما چرا کار را به اين بي‌ساماني رسانده‌ايم که هنوز به رغم ثبت صدها تجربه‌ دردناک جهاني از عدم توجه درست به بنيان‌ها و آموزه‌هاي محيط‌زيستي، بايد بکوشيم تا روشنايي روز را ثابت کرده و نشان دهيم که عبور جاده از قلب منطقه حفاظت شده بافق غلط است؛ همانگونه که قطع درختان در جنگل ابر براي احداث يک جاده جديد غلط است و همان طور که قطع بلوط‌هاي دنا به بهانه عبور خط لوله گاز عسلويه اشتباه است؟ اصلا مگر هر ساله فقط در محدوده پارک ملي گلستان بيش از هزار حيوان را به دليل تصادف‌هاي جاده‌اي ناشي از جانمايي غلط محور ارتباطي گرگان به بجنورد از دست نمي‌دهيم و مگر از سال 1382 تاكنون 11 قلاده يوزپلنگ در جاده‌هاي ايران كشته نشده‌اند ؟ پس چرا همچنان بايد انرژي مصرف کرده و بگوييم که احداث جاده گزوئيه مي‌تواند يوزهاي بيشتري را به کشتن دهد؟ اين همه تلاش براي اثبات روشنايي روز نشان از کدام لکنت جدي در سامانه مديريتي ما در حوزه محيط‌زيست دارد؟

    حقيقت اين است که کسب و کار بيابان‌سازي مدت‌هاست در اين بوم و بر پررونق است؛

    کيست که بگويد: نيست؟

    تقريبا همه ما … تأکيد مي‌کنم که همه ما در تقويت اين رونق مرگ‌آفرين سهيم بوده و مشارکت داريم؛

    کيست که بگويد: نداريم؟

    اغلب 125 رودخانه اصلي ايران از هميشه کم‌آب‌تر و آلوده‌تر شده‌اند؛ بسياري از کاريزها خشک شده و دود از دهانه آنها درآمده است؛ بايد منفذهاي فراواني را در پاي دامنه‌هاي البرز ، زاگرس و بينالود رصد کني تا مگر همچنان چشمه‌اي خروشان را چون چشمه مرغاب داراب در سال‌هاي دور بيابي؛ تقريبا مي‌شود گفت که ديگر هيچ تالابي در اين سرزمين نمانده که ادعا کند: حالش خوب است!

    به جاي همه آن چشمه‌ها، رودها و کاريزها، تا دلتان بخواهد جرثومه‌هاي سيماني غول‌آسا به نام سد ساخته شده و از هر دشتي چون قارچي سمي، ده‌ها و صدها چاه نيمه عميق و عميق روييده است؛ به اين بهانه که عملکرد در واحد سطح در بخش کشاورزي افزايش يابد و امنيت غذايي شهروندان ايران‌زمين تأمين گردد اما راست آن است که اين عملکرد همچنان انتظارها را برآورده نمي‌کند و از آن سو، زيستگاه‌هاي زخم خورده موجود هم ديگر توان فراهم کردن غذا براي گربه‌سانان و علفخواران را از دست داده است.

    کيست که بگويد: از دست نداده است؟

    اين‌ها را گفتم تا تأکيد کنم: اغلب نشانزدهاي محيطي در کشور هشدار مي‌دهند که ايران زمين با شتابي دمادم افزاينده مي‌رود تا شکافي ژرف‌تر با استانداردهاي بهره‌مندي از سرزميني شاد و پايدار را برخوردار شود. چنانچه در حدفاصل ۳ سال پاياني از نخستين دهه قرن بيست و يکم، رتبه وطن در جدول شاخص سرزمين شاد -(Happy Planet Index (HPI - از ۶۷ به ۸۱ کاهش يافته است. اين در شرايطي است که تعداد کشورهاي مورد بررسي در سال ۲۰۰۶ به ۱۷۸ مي‌رسيد، در حالي که در سال ۲۰۰۹ فقط ۱۴۳ کشور در اين ارزيابي شرکت کرده بودند. يعني وضع ما مي‌توانسته بدتر هم شده باشد واقعيتي که نزول فاحش ايران در شاخص عملکرد زيست‌محيطي جهان در سال پس از آن - Environmental Performance Index – هم تاييدي تلخ بر واقعيت پيش گفته است. واقعيتي که مي‌گويد: يوزها که از ايران بروند، يعني سرزميني که نامش ايران است و دوستش مي‌داريم؛ ديگر توانايي تأمين غذاي يوزها را ندارد يعني احتمال نابودي کل و بز ، قوچ ، ميش و جبير در ايران از هميشه بيشتر است و اين يعني که برهنگي زمين و کاهش پوشش گياهي به آستانه‌اي خطرناک رسيده است؛ آستانه‌اي که بيم افزايش کانون‌هاي بحراني فرسايش بادي و تشديد غبارآلودگي آسمان را افزايش مي‌دهد.

    کيست که بگويد: نمي‌دهد؟

    يادمان باشد: يوز پلنگ، تيزپاترين جاندار روي زمين (با ۱۱۰ کيلومتر سرعت در ساعت) است که هنوز در 6 درصد از کشورهاي جهان يافت مي‌شود و خوشبختانه ايران عزيز ما، در شمار آن شش درصد قرار دارد. قدر اين امتياز را بدانيم و بياييم اين حيوان درشت چشم و تيزپا، اما محجوب و باريک اندام را به ايرانيان سزاوارانه معرفي کنيم؛ حيواني که در شمار ارزشمندترين گونه‌هاي جانوري شناخته شده در جهان قرار دارد و سزاوارانه مي‌توان به او لقب «عقاب دشت‌ها و بيشه‌ها» را داد.

    کيست که بگويد: نمي‌توان داد؟


بار دیگر گاوی که دوستش دارم ...

    هفته‌ی گذشته به دیدن فرهاد سلامت‌بخش رفتم؛ یکی از دوستان بسیار عزیزم که به تازگی یک عمل جراحی دشوار را به پایان برده بود و اینک دوره‌های درمانی را طی می‌کند. در منزل او، با محمّد مصطفوی آشنا شدم؛ صاحب یک مؤسسه‌ی آموزش زبان در تهران که البته تا سال 1383 شغلی کاملاً متفاوت با حرفه‌ی کنونی‌اش را پی گرفته بود!

    بله او صاحب یک مجتمع گاوداری به نام سعادتی در جاده ساوه بود و به پرورش گاو با هدف تولید شیر و محصولات لبنی اشتغال داشت. اما حادثه‌ای برایش پیش آمد که سبب شد تا او گاوداری را رها کند و دریابد که مرد این کار نیست!

    امروز می‌خواهم از آن حادثه برایتان بنویسم؛ حادثه‌ای که بار دیگر یادم انداخت، هنوز چه راه درازی داریم تا حیوانات را بشناسیم و دریابیم که برخی اوقات، وقتی یک هم‌نوع را "گاو" خطاب می‌کنیم، باید از گاو عذرخواهی کنیم!

    جناب مصطفوی برایمان گفت که در برهه‌ای از زندگیش با بحرانی اقتصادی روبرو شده، به نحوی که حتا پول خرید غذای مورد نیاز گاوهایش را هم نداشته است؛ آن هم مردی که تاکنون حتا یک ریال از کسی قرض نگرفته بود. لابد می‌دانید که در گاوداری‌های لبنی به گاوها مخلوطی از کاه، یونجه، ذرت، ملاش (ریشه چغندر) و نظایر آن داده می‌شود. اما در گاوداری او فقط کاه موجود بود و 65 گاو حاضر در گاوداری سعادتی حاضر نبودند تا کاه بخورند! و وقتی که گاوی هم غذا نخورد، معلوم است که از شیر هم خبری نخواهد بود.

    خلاصه این که آقای مصطفوی به فکر کاربست یک حیله می‌افتد و آن این که با مراجعه به گاوداری‌های همسایه از آنها چند کیلویی ذرت ‌گرفت تا آن را با کاه‌ها مخلوط کرده، بلکه بوی ذرت‌ها به کاه‌ها سرایت کرده و گاوها به هوای ذرت‌ها، کاه را بخورند. غافل از این که گاوها عاقل‌تر از این حرف‌ها بودند و گول این نیرنگ را نخوردند و همچنان تمایلی به خوردن نشان ندادند.

    سرانجام محمّد آقای قصه‌ی ما نا امید از همه جا می‌رود نزد سردسته‌ی گاوها که نامش نازی بود، می‌نشیند و  با همه‌ی صداقت و صمیمیتی که در خود سراغ دارد، شروع می‌کند برایش داستان وضعیت پیش آمده را شرح دادن که اگر او کاه نخورد و شیری برای دوشیدن نباشد، ممکن است طلبکارها دخل جناب مصطفوی را بیاورند و اینجا برای همیشه تعطیل شود و  درنتیجه صاحب دامداری و همه‌‌ی کارگرها و خانواده‌هاشان به روز سیاه بیافتند ... او می‌گوید: به نازی قول دادم که اگر با وی همراهی و همکاری کند، بهترین غذا را برایش تهیه خواهد کرد.

    با این وجود، نازی فقط به او گوش داده و هیچ واکنشی از خود بروز نمی‌دهد ... به نحوی که محمّد تصمیم می‌گیرد از نزد وی بلند شده و ناامید و مستأصل به چاره‌ی دیگری بیاندیشد ... که ناگهان متوجه می‌شود نازی دارد از جای خود برمی‌خیزد و پس از نگاهی به اطراف، آرام آرام به سوی محل انباشت کاه‌ها رفته و شروع به خوردن می‌کند ... و به همراه او دیگر خانم گاوها هم از جا برخواسته و شروع به خوردن می‌کنند.

    آقای مصطفوی می‌گوید: در طول سه ساعتی که کاه خوردن گاوها طول کشید، او در گوشه‌ای ایستاده و به پاس این مرام کم نظیر که در خیلی از همکارها و دوستانش هم یافت می‌نشود! اشک می‌ریزد ... و جالب این که با نقل این روایت برای ما - با این که هفت سال از آن ماجرا گذشته بود - باز هم چشمانش خیس می‌شود ...

    او می‌گوید: آنقدر منقلب شدم که فردای آن روز برای نخستین بار در زندگیم تصمیم گرفتم شش میلیون تومان پول قرض بگیرم و با آن پول، بهترین غذایی را که می‌توانستم برای نازی و دوستانش تهیه کردم تا یادشان باشد که آدم‌ها هم گاه می‌توانند مثل گاوها مهربان و بامرام باشند ...

    محمّد مصطفوی البته حکایت‌ها و خاطرات بیشتری هم برای مان تعریف کرد که تصمیم دارم در هفتاد و چهارمین برنامه گفتگوی داغ سبز از ایشان دعوت کنم تا همین خاطرات را با صدای خودش برای شنوندگان و بینندگان برنامه شرح دهد؛ تجربیاتی که سبب شد او دریابد نمی‌تواند گاوها را اینگونه برای منافع خودش بدوشد و به درد چنین شغلی نمی‌خورد.

    کاش می‌دانستم نازی الآن کجاست و صاحب کنونی‌اش با او چگونه رفتار می‌کند ... هرچند ایمان دارم که نازی رسالت خود را انجام داده و مانند آن گاو اسپانیایی که خیلی دوستش دارم، وجه دیگری از سرشت متعالی همنوعانش را به همه‌ی ما آموخته است، تا دیگر هیچ یک از شنوندگان و خوانندگان این روایت، آدم‌های نافهم را "گاو" خطاب نکنند.

درج نظر

هشدار اسماعیل کهرم ، عباس محمدی و محمد درویش به تشدید آلودگی هوا در تهران!

 
    سه شهروند تهرانی - اسماعیل کهرم، عباس محمدی و محمّد درویش - تصمیم گرفتند تا نامه‌ای به خدا بنویسند و رونوشتش را بفرستند به درگاه هر آدمی که در این ملک مسئولیت دارد.  همه‌ی حرف آنها یک زنهار ساده اما حیاتی  است؛ این که تهرانی‌ها می‌ترسند دیگر نفس بکشند! آیا فریادرسی هست؟





   به: هر آن کس که مسوولیت دارد
   از: چند شهروند ساده
   موضوع: می‌خواهیم نفس بکشیم!

   خانم ها و آقایان مسوول!
   ما، از سوی میلیون ها شهروندی که در چنبره ی گرفتاری های روزافزون زندگی، فرصت چاره اندیشی و حتی اعتراض به آلودگی دهشت انگیز هوا، این آنی ترین نیاز هر موجود زنده، را ندارند، اعلام می کنیم که: می ترسیم نفس بکشیم! هوای پایتخت کشور و چندین شهر بزرگ دیگر ایران، نه چند درصد بلکه چندین برابر بیش از حد مجاز آلوده است.
   آیا شما که تکلیف قانونی تأمین «خدمات بهداشتی و درمانی و مراقبت های پزشکی» همگان را بر عهده دارید (اصل بیست و نهم قانون اساسی)، شما که مسوولیت «پیشگیری و ممانعت از هر نوع آلودگی و هر اقدام مخربی که موجب بر هم خوردن تعادل و تناسب محیط زیست شود» را دارید (ماده ی 1 قانون حفاظت و بهسازی محیط زیست)؛ شما که مسوول اعمال ممنوعیت «هر عملی که موجبات آلودگی هوا را فراهم نماید» هستید (ماده ی 2 قانون نحوه ی جلوگیری از آلودگی هوا)؛ شما که موظف به اعمال محدودیت برای وسایل نقلیه ی موتوری در شهرهای آلوده هستید (ماده ی 2 آیین نامه ی اجرایی تبصره ی ماده ی 6 قانون جلوگیری از آلودگی هوا)؛ شما که وظیفه ی کاستن از آلودگی هوای تهران، کاستن از تردد خودروها، روان ساختن ترافیک تهران، تأمین بنزین و نفت گاز استاندارد، نظارت بر تولید خودروهای استاندارد، و آگاه کردن و جلب مشارکت مردم در موضوع کاهش آلودگی هوای تهران را داشته اید (مصوبه ی 1379 هیات وزیران راجع به کاهش آلودگی هوای تهران)؛ شما که باید تا چهارده سال دیگر، جمهوری اسلامی ایران را به جامعه ای برخوردار از «سلامت، رفاه، محیط زیست مطلوب، و الهام بخش جهان اسلام» بدل سازید (سند چشم انداز 1404)؛ و شما که خود و عزیزان تان در این فضا تنفس می کنید؛ آیا وظیفه هایی را که بر عهده داشته اید، به تمام و کمال یا حتی در حد امکان، به انجام رسانده اید؟!
   نیازی به ارایه ی آمار و مستندات در خصوص جنایتی که بر اثر آلودگی هوا در حق میلیون ها نفر می شود، نیست؛ تمامی رسانه های دولتی و غیر دولتی، و بسیاری از مقام های رسمی و کارشناسان مستقل، بارها و بارها از کشته شدن چند هزار نفر در هر سال بر اثر آلودگی هوا، ابتلای ده ها هزار نفر به بیماری های قلبی و عروقی و تنفسی، رسیدن میانگین عمر در تهران به حدود 48 سال، کوتاه شدن قد کودکان و نوجوانان، کاهش ضریب هوشی شهروندان و به ویژه نونهالان، و افزایش اختلال‌های روانی که ناشی از سموم کشنده‌ای است که هر لحظه تنفس می کنیم، گفته‌اند.
   ما با کمال احترام، از شما که قدرت وضع قانون و تصویب مقررات را دارید؛ از شما که وظیفه ی اجرای قوانین را دارید؛ و از شما که امکان مجازات متخلفان و وظیفه ی رسیدگی به دادخواهی مردم را دارید، درخواست داریم که بلافاصله و بی هیچ ملاحظه و عذری، به وظیفه ای که قانون و اخلاق و عرف و معاهدات جهانی بر عهده تان گذاشته است، عمل و برای رفع آلودگی هوای شهر تهران و دیگر شهرهای بزرگ که سبب مرگ ده‌ها هزار نفر شده و موجب وهن کشور است، اقدام کنید.

                                                      با تجدید احترام؛
اسماعیل کهرم ، عباس محمّدی و محمّد درویش
18 دی ماه 1390

   گیرندگان:
- جناب آقای علی لاریجانی، رییس محترم مجلس شورای اسلامی
- جناب آقای صادق لاریجانی، رییس محترم قوه ی قضاییه
- جناب آقای احمدی نژاد، ریاست محترم جمهور
- جناب آقای محسنی اژه ای، دادستان محترم کل کشور
- جناب آقای محمدی زاده، رییس محترم سازمان حفاظت محیط زیست
- جناب آقای پور محمدی، رییس سازمان بازرسی کل کشور
- سرکار خانم مرضیه وحید دستجردی، وزیر محترم بهداشت
- جناب آقای چمران، رییس محترم شورای اسلامی شهر تهران
- سرکار خانم ابتکار، رییس محترم کمیته ی محیط زیست شورای شهر تهران
- جناب آقای قالیباف، شهردار محترم تهران
- رسانه های همگانی


برخی از بازخوردهای این نامه در :

پایگاه خبری قانون ، وگن کایند ، نایبند ، بازنگار ، خبر فارسی ، سیاسرد ، واگویه ها ، دیده بان میانکاله ، سلامت نیوز ، دیده بان طبیعت بختیاری ، عصر ایران ، دیده بان کوهستان ، دیده بان زاگرس ، سبزپرس ، خبرگزاری مهر ، یاس نو ، خبر لینک ، بورس 24 ،  بوم ِسا ، آوای محیط زیست ایران ، خبر پو ، بازتاب ، جمعیت اتحاد سبز استان سمنان ، انجمن علمی جنگلبانی ایران ، افکار نیوز ، بی رنگی ، ببین نیوز ، پرنیوز ، خبرساز ، فردا ، روزنامه همشهری ، با خانواده ، اخبار اقتصادی ، روزنامه ملت ما ، روزنامه فرهیختگان ، کافه لومیر ، پارس دیلی نیوز ، پایگاه خبری شهر الکترونیک ، مدیران ایران ، ایران صدا و ...

یوز که از بافق برود ... ایران ، عراق می‌شود! نمی‌شود؟



    تصویری را که در سمت چپ می‌بینید، یک عرب بادیه نشین را در بیابان‌های مرکزی عراق در سال 1925 میلادی نشان می‌دهد که با افتخار در کنار شکارش، یعنی یک قلاده یوز آسیایی ایستاده است. تصویری که امروز حتا در عالم خیال هم امکان ندارد که در بیابان‌های مرکزی عراق تکرار شود؛ زیرا اینک آب برای آدم‌ها هم در عراق به دشواری یافت می‌شود، چه رسد برای حراست از زیستگاهی که یوز باید در آن به خرامد ...
   شوربختانه آن که مرگ بوم شناختی (اکولوژیکی) سرزمین همسایه - عراق - که در کوتاه‌ترین فاصله جغرافیایی از ما رخداده است، نه‌تنها نتوانسته اغلب مدیران متولی کشور را بیدار کند، بلکه اینک می‌شنویم  برای کوتاه کردن مسیر تردد چند ده خانوار روستایی، آن هم به میزان فقط 22 کیلومتر، فرمان احداث جاده‌ای موسوم به گزوئیه را از قلب منطقه حفاظت شده بافق صادر کرده‌اند که می‌تواند آخرین برگ از کتاب قطور حضور یوز در آسیا را هم ورق زده و با بستن این کتاب، واپسین بازمانده‌های یوزپلنگ آسیایی در ایران هم نابود شوند. آن هم در شرایطی که سازمان حفاظت محیط زیست ایران به کمک نهادهای بین‌المللی وابسته به سازمان ملل متحد تاکنون چندین میلیون دلار برای حفظ زیستگاه یوز سرمایه‌گذاری کرده و افزون بر آن، مشتاق است تا نسل ببر مازندران و شیر ارژن را هم دوباره در وطن احیاء کند!
    اینک جای این پرسش کلیدی از آقای اصغر محمدی فاضل خالی است که آقای دکتر! کدام را باور کنیم؟ سکوت معنی‌دار سازمان متبوع‌تان در برابر خراش مرگ‌آفرین در منطقه حفاظت شده بافق را یا ادعاهای پر سر و صدا و رنگین‌تان برای احیای نسل دوگربه سان دیگر ایرانی را؟!

برای گریز از بحران آب در ایران چه باید کرد و چه نباید کرد؟!





   اخیراً گفتگویی با سردبیر ماهنامه KWC در باره چالش‌ها و تهدیدهایی که به ویژه در حوزه مدیریت آب، پایداری بوم‌شناختی ایران را نشانه رفته است، انجام دادم که مشروح این گفتگو را در شماره 45 این نشریه که دی ماه 1390 منتشر شده است، می‌توانید ملاحظه کنید. خوشحال می‌شوم تا دیدگاه شما خوبان را در باره محتوای جستارهای ارایه شده در این مصاحبه بدانم.

برای سلامتی استاد بهرام سلطانی دعا کنیم ...



    کامبیز بهرام سلطانی، مرد خستگی‌ناپذیر طبیعت ایران؛ متخصصی دردآشنا و عاشق که هرگز حاضر نشد حقیقت را فدای مصلحت شخصی‌اش کند، متأسفانه این روزها سخت دارد با غولی جانکاه به نام سرطان ریه دست و پنجه نرم می‌کند ...
    درست است که چند روزی است که حتا سخن گفتن برایش دشوار شده، اما دوستان من! ایمان دارم که هنوز اگر به برق چشمانش بنگرید، می‌توانید نام بلند ایران را در آن رهگیری کنید ... مردی که همه چیزش را برای ساختن یک طبیعت آباد و زیستمندانی شاد عرضه کرد و هرگز هیچ موقعیتی را به وکالت این محیط زیست رنجور ترجیح نداد. بی‌شک خوانندگان مهار بیابان‌زایی خاطره‌ی یادداشت‌های وزینش را به یاد دارند که چگونه عصاره دانشش را بی هیچ چشمداشتی برای اعتلای دانش طرفداران و فعالان محیط زیست ایران عرضه می‌داشت و امروز نوبت ماست تا در سپاس از مردی که تارو پود وجودش با عشق به دنا، میانکاله، انزلی، پریشان، بختگان، شادگان، آلماگل، باهوکلات، کلاه قاضی، بمو، میان‌جنگل، هامون، ارسباران، سبزکوه و ... گره خورده است، با همه‌ی اخلاصی که در خود سراغ داریم و با همه‌ی صمیمیتی که در خویشتن خویش می‌جوییم از پروردگار مهربان ... از خدای طبیعت و از رفیق آسمانی‌مان بخواهیم تا دوباره نوشخند پرمهرش را به بهرام سلطانی عزیز و خانواده کوچکش نمایان سازد و سایه‌ی پرمهرش را همچنان بر بالای این بوم و بر مقدس سبز نگه دارد ...
هرگز یادم نمی‌رود هیجدهم بهمن 1388 را، وقتی که برایم نوشت: «محمّد عزیز، عمرم به پایان نزدیک شده و هنوز پاسخی نیافته‌ام.»
    و همان زمان برایش نوشتم:

    و امروز از هر کسی که این یادبرگ را می‌بیند و می‌خواند، می‌خواهم تا زمانی از روزانه‌هایش را خلوت کند و از معبودش بخواهد تا به بهرام‌سلطانی توان پیروزی بر غول سرطان را عطا فرماید ...
    مگویید این آرزو خام است ...
    که می‌دانم خام نیست و حالا می‌توانید از آن مادر و پسرک یک ساله‌اش بپرسید که چرا خام نیست؟