به بهانه ی دوست داشتنی ترین روز بهمن!

یه آدمایی هستند که هستند؛ هر چند نیستند ...
و یه آدمایی هم هستند که نیستند، هرچند هستند ...
آدم خوشبخت، کسی است که دوستانش از جنس گروه نخست باشند.
    و من یکی از آن خوشبخت‌های روزگار هستم، زیرا دوستانی دارم که همیشه هستند، حتا آن زمانی که ظاهراً نیستند؛ دوستانی که گله نمی‌کنند، وامدارت نمی‌سازند، طلبکارت نیستند، در روزهای خوشی هواخواهت نمی‌شوند، سؤال پیچت نمی‌کنند، صبورند، گوش می‌دهند، اعتماد می‌کنند و دوستت دارند؛ حتا زمانی که یادت می‌رود بگویی: دوست‌شان داری ... 
    دوستانی مثل مجتبی پاک‌پرور که پاک، پرورش یافته‌اند، طبیعت را دوست دارند، با گیاهان گفتگو می‌کنند، نگاه‌شان به سمت زیستمندان زمین است، فدایی وطن‌شان هستند؛ برای وقارش جان می‌دهند و عاشق پاکبازی برای مردمان‌شان هستند ...

    امروز، روز اوست؛ اویی که می‌دانم این روزها بسیار خوشحال است، زیرا نتایج پژوهش‌هایش در قالب دانشنامه دکترا، همان ادای دینی شده است به آهنگ کوثر و آبخوانداری‌اش که آرامشش در گرو آن بود ...
    و هرچند هنوز جوان‌تر از او ندیده‌ام، اما چیزی نمانده تا پدربزرگ صدایش زنند! 
    ممنونم از خدا که منو دوست داره ... وگرنه چه دلیلی داشت تا دوست مجتبی باشم!؟
    پس به سلامتی 29 بهمن که حال آدم را خوش می‌کنه؛ بدون آن که جیبش را خالی کنه!
    تولدت مبارک رفیق ...

     پی نوشت:
    - برای آنها که مجتبی را نمی‌شناسند.

    - یه موقع‌هایی دلم تنگ می‌شه برات بامرام؟


درج نظر

در ستایش یک پیرمرد 79 ساله که هنوز جوان است! نیست؟

    بچه ها ! داستان کیم تیلور را که یادتان هست؟

    این عکس ها را نگاه کنید تا حیرت و شگفتی تان بیشتر شود؛ زیرا خالق این لحظه‌ها و شکارگر این تصاویر یک پیرمرد 79 ساله است! پیرمردی که قدر یک ده هزارم ثانیه را هم می داند و شاید به همین دلیل باشد که اینگونه جوان و سرحال باقی مانده است! نه؟

 

 

     و اصلن مگر می‌شود آدمی که قدر لحظه‌ها را اینگونه می‌داند، پیر شود؟

    درود بر پانته آ اردانی عزیز که تلنگر لازم را به من زد تا متوجه شوم که هر کیمی کیم نیست! هست؟

درج نظر

کدام شکارچی ناز شست دارد؟!

    به این تصاویر خوب نگاه کنید ... چه کسی باور می‌کند که یک ماهی قزل‌آلا بتواند با چنین پرش حیرت‌انگیزی، سنجاقک تیزپایی را اینگونه در دل آسمان به چنگ آورد؟ حیرت انگیزتر آن که همه‌ی این ماجرا در یک ده هزارم ثانیه رخداده است!

    حالا به نظر شما آیا این ماهی را نباید به لقب شکارگر شکارگرها ملقب کرد؟

    به نظر من البته ضمن اهدای دیپلم افتخار بهترین پرش در برق و باد به این ماهی خان قزل آلا، فکر کنم سیمرغ بلورین بهترین و حرفه‌ای‌ترین صیادی را باید به خانم کیم تیلور داد؛ به آدمی که در آن لحظه پشت دوربین بوده و من هنوز هم نمی‌دانم این کسر ناچیز از ثانیه را چگونه قدرش را دانسته و شانسش را امتحان کرده تا به همگان ثابت شود؛ برای موفقیت، برای شهرت و برای جهانی شدن، شاید یک ده هزارم ثانیه هم کافی باشد! نه؟

    گزارش این ماجرا را که در دهمین روز فوریه بر روی درگاه مجازی میل آن لاین انتشار یافته است، می‌توانید در این نشانی بخوانید تا بهتر دریابید که هنوز هم دست بالای دست بسیار است! نیست؟

درج نظر

تراژدی قتل فُک ها و شیرهای دریایی در سواحل آلاسکا و کانادا

    روز گذشته – 15 فوریه 2012 - گزارش تصویری دردناکی در دیلی‌میل انتشار یافت که نشان از پیامد تلخ نامدیریت زباله‌های پلاستیکی در جهان دارد؛ رخدادی که بی‌شک اندیشه‌ی هر انسانی را به تأمل وامی‌دارد و این پرسش تلخ را طرح می‌سازد که ما تا به کی و تا به کجا همچنان می‌توانیم به این شیوه‌ی زندگی خودمحورانه، آزمندانه، مسئولیت‌ناشناسانه و نابخردانه ادامه دهیم؟

    نگاه کنید به شیرهای دریایی دربند ... به فُک‌های مرده‌ای که از فاجعه‌ای بزرگ در اقیانوس‌ها خبر می‌دهند!

راستی وقتی شرایط در سواحل آلاسکا و بریتیش کلمبیا در کانادا اینگونه است؛ دیگر چه انتظاری از خاورمیانه و آسیای جنوب شرقی داریم؟



    باور کنید آنهایی که از بالا به ما می‌نگرند و ما را می‌پایند ... سخت دچار شگفتی شده‌اند از نحوه‌ی فرجام مدیریت اشرف مخلوقات بر خویشتن خویش!

    - برای مطالعه بیشتر و ریختن اشک افزون تر! 



 When The Mermaids Cry: The Great Plastic Tide

A planet poisoned by plastic

Claims island of plastic waste twice the size of Texas is floating in the Pacific are false


درج نظر

دکتر حسین قدیری و biochar

    سه‌شنبه – 25 بهمن ماه 1390 – یکی از دانشمندان به نام ایران که متجاوز از 26 سال است در قدیمی‌ترین گروه پژوهشی محیط‌زیست استرالیا واقع در دانشگاه گریفیث مشغول به کار است، مهمان ما در مؤسسه تحقیقات جنگل‌ها و مراتع کشور بود تا از تازه‌ترین پژوهش‌هایش در مورد بایو چار – biochar سخن گوید؛ ماده‌ای ذغال مانند که از تبدیل مواد آلی و بقایای گیاهی عمدتاً موجود در اراضی کشاورزی بدست می‌آید و خاصیتش این است که دوباره کربن موجود در خودش را به این راحتی‌ها به نیوار پس نداده و بدین ترتیب در کاهش انتشار یکی از مهم‌ترین گازهای گلخانه‌ای جهان مؤثر خواهد بود.

    یک نکته جالب دیگر که دکتر قدیری، استاد سابق دانشگاه جندی شاهپور اهواز (شهید چمران) در این سخنرانی مطرح کرد؛ تغییر رویکرد دولت استرالیا از دهه‌ی 90 میلادی در مورد سیاست‌های بخش کشاورزی‌اش بود؛ سیاست‌هایی که سبب شد تا در طول چند دهه، استرالیا به عنوان یکی از بزرگترین تولیدکنندگان کشاورزی در جهان مطرح باشد، اما خسارت‌های سنگین وارد آمده بر منابع آب و خاک این کشور و تشدید فرسایش خاک، اُفت محسوس سفره‌های آب زیرزمینی و کاهش زیگونگی حیات، سبب شد تا یک بازنگری بنیادی در این سیاست‌ها اعمال شود و اینک فقط از آن تولیدی در کشاورزی حمایت می‌شود که به پایداری بوم‌شناختی سرزمین آسیب نرساند و به این ترتیب، استرالیا ترجیح داد نامش از سیاهه‌ی کشورهای صادرکننده محصولات کشاورزی خارج شود.

    در این باره البته روز یکشنبه آینده در برنامه طلوع شبکه چهارم سیما و از حدود ساعت 8:15 صبح به اتفاق استاد حسین قدیری بیشتر گفتگو و بحث خواهیم کرد.

    تا آن زمان می‌توانید با برخی از مهم‌ترین تألیفات این استاد پرافتخار ایرانی در این نشانی بیشتر آشنا شوید؛ مردی که تاکنون ده‌ها خاکشناس ورزیده را به جهان معرفی کرده و آموزش داده و بیش از 130 مقاله ISI منتشر شده در معتبرترین ژورنال‌های بین‌المللی دارد و با این وجود، سخت دوست‌داشتنی و بسیار فروتن است.

درج نظر

برای بزی که از کشتارگاه گریخت و یادمان انداخت زندگی شیرین است!

    نامش آلبی – Albie – است، چندی پیش، یعنی در آگوست سال 2007، او یک اقدام انقلابی کرد؛ از همان نوعی که آن گاو دوست‌داشتنی اسپانیایی کرده بود؛ منتها با این تفاوت که آن گاو اینک در میان ما نیست، ولی این بز هنوز هست؛ هرچند که یک پایش را برای ماندگاری نامش در تاریخ هزینه کرد!

    بله آلبی، یک بز است؛ بزی که می‌توانست مثل میلیون‌ها بزی باشد که ما آدم‌ها برای رفع نیازهامان پروار می‌کنیم و بعد به کشتارگاه می‌فرستیم ...

    امّا آلبی تصمیم گرفت تا بر علیه این سرنوشت محتوم و تلخ خود، بپاخیزد و از من و ما بپرسد که چرا باید همواره آخر قصه‌ی من و نسل من و نژاد من اینگونه با خون عجین شود؟!

    در این راه البته زنی به نام دکتر جنی براون - Jenny Brown – هم به یاری‌اش شتافت، به ویژه زمانی که دامپزشکان چاره‌ای جز قطع پای آلبی نداشته و در نتیجه احتمال کشتنش برای پایان دادن به رنجش افزایش یافته بود. اما جنی که خود در کودکی، در اثر ابتلا به نوعی از سرطان، مجبور شده بود تا پای راستش را از دست بدهد، به خوبی درد این بز را می‌فهمید و حتا نوعی آسایشگاه معلولین برای حیوانات را از سال 2004 در ایالت نیویورک آمریکا بنا نهاده بود که هم‌اکنون در آن بیش از 150 حیوان معلول نگهداری می‌شوند.

    و اینگونه شد که به نوشته‌ی لوسی لانگ - Lucy Laing – در شماره‌ی 27 نوامبر 2011 روزنامه دیلی میل، آلبی شاید خوش‌شانس‌ترین بزی باشد که دنیا تاکنون به خود دیده است!

    می‌دانید دوستان! قصه‌ی آلبی و جنی را که می‌خوانم ... فکر می‌کنم که هنوز چقدر زیبایی کشف نشده، چقدر صداقت ناپیدا، چقدر مرام ناهمتا و چقدر انسانیت بی همتا در اطراف‌مان موج می‌زند؛ آنقدر که حق نداریم هرگز دنیای امروز را با دشنام، زخم زنیم و با عینکی به تفسیرش بپردازیم که در آن مجالی برای دیدن آلبی‌ها و جنی‌ها وجود ندارد ...

    نگاه کنید به این تصاویر و درود بفرستید به انسان‌هایی که اینگونه برای تداوم حیات این حیوانات هزینه کرده و می‌کنند ...

سگی که هنوز به زندگی لبخند می‌زند؛ با وجود آن که دو پایش را از دست داده است ...


اسبی که می‌توانست اینک زنده نباشد ... 

 

و فیلی که هنوز هست ...


بچه‌ها! بیاییم همه به افتخار انسانیت، کلاه از سربرداریم ...


درج نظر

گپ و گفتی در عالم خیال با مسیحا برزگر؛ آیا هستی معنایی ندارد؟!

مسیحا نوشته است:
پرسش از معناي زندگي بي معناست
پرسش از معناي عشق بي معناست
پرسش ازمعناي گل رز بي معناست 
پرسش از پرواز كبوتر بي معناست
معنا را در جايي نمي توان يافت
معنا براي عشق حكم قافيه را دارد و عشق قافيه انديش نيست
او می‌گوید: زیبائی هستی نیز در همین است؛ این که هستی معنائی ندارد، زیرا معنا، هستی را محدود می‌کند!

اما بچه‌ها! آیا واقعاً معنا، هستی را محدود می‌کند؟

همیشه فکر کرده‌ام که زیبایی را چگونه می‌توان تعریف کرد؟ (پدرسوخته‌ها را که یادتان هست! نیست؟ چرا آنها را زیبا می‌بینیم؟)
زیبایی یعنی اتفاقی که در ما می‌افتد پس از شنیدن یک صدا یا دیدن یک تصویر یا درک یک رفتار ...
اتفاقی که حال‌مان را خوش می‌کند.
و خوشبخت کسی است که به آن شکلی زیست می‌کند که از این جور "اتفاق‌ها" پر شمار در اطرافش رخ می‌دهد ...
و تنها زمانی از این جور اتفاق‌ها در اطراف‌مان رخ می‌دهد که به چشم‌مان مجال دیدن، به گوش‌مان مجال شنیدن و به دست‌هامان مجال لمس کردن بدهیم؛ زمانی که عجله نداشته باشیم که ممکن است "دیر" شود ...
و تنها آنهایی عجله‌ای ندارند و نگران دیرشدن نیستند که عمیقن دریافته‌اند که "هستی، معنایی ندارد!"
.
مثل فروغ که می‌گوید:
پرنده مردنی است
پرواز را به خاطر بسپار
.
و مثل اگزوپری که می‌گفت:
مهم، نفس حرکت است و نه مقصد که چیزی نیست، جز توهم مسافری در راه مانده.
.
    و برای همین است که من طبیعت را دوست دارم ... من راه رفتن بر روی نرمینه‌های مصر را می‌پرستم و در کنار نبکاهای لوت به اوج آرامش می‌رسم و زمانی که بر بلندای کلوت‌های شهداد می‌ایستم، همه‌ی مشکلات دنیا برایم حقیر و خرد می‌شوند ... خرد می‌شوند ... می‌شوند ...

درج نظر

کامبیز سوخت تا پریشان نسوزد!

    امروز از دشت ارژن خبر می‌رسد که پس از چند سال، دوباره آب با تالاب آشتی کرده است؛ چرا که در طول 72 ساعت گذشته بیش از 139 میلی‌متر باران را تجربه کرده و دشت برم پس از مدت‌ها سفیدپوش شده است. امید که آسمان بار دیگر ما را ببخشد و فرصتی دیگر برای جبران نابخردی‌هامان دهد.

    یادداشت پیش رو را اما پیش از بارندگی اخیر و برای انتشار در ستون نگاه سبز روزنامه شرق تدارک دیده بودم؛ یادداشتی که بوی کامبیز می‌دهد و شاید اینک به حرمت روح بزرگ و بلند او باشد که بغض آسمان در پریشان اینگونه جوشان و خروشان ترکیده است و می‌رود تا از پریشان‌حالی پریشان و پریشانیان بکاهد ... چرا که به قول محمدعلی بهمنی، کامبیز به دنبال پریشانی بود! نبود؟

با همه ی بي سر و ساماني‌ام
باز به دنبال پريشاني‌ام
طاقت فرسودگي‌ام هيچ نيست
در پي ويران شدنی آني‌ام
آمده‌ام تا که نگاهم کني
عاشق آن لحظه‌ی توفاني‌ام
... دل خوش گرماي کسي نيستم
آمده‌ام تا تو بسوزاني‌ام
آمده‌ام با عطش سال‌ها
تا تو کمي عشق بنوشاني‌ام
ماهي برگشته ز دريا شدم
تا که بگيري و بميراني‌ام
حرف بزن ابر مرا باز کن
دير زماني است که باراني‌ام
حرف بزن حرف بزن سال‌هاست
تشنه ی يک صحبت طولاني‌ام
ها به کجا مي کشي‌ام خوب من
ها نکشاني به پشيماني‌ام

                                       

خودسوزی پریشان نشانه ‌ی چیست؟

    در دومین روز از بهمن 1390 طبیعت ایران، یکی از نیک‌ترین فرزندان متخصص خویش را در دل خویش جا داد و پیکر پاک استاد کامبیز بهرام سلطانی در میان سوگ و اندوه دوستان و علاقه‌مندانش در قطعه 14 بهشت زهرا به خاک سپرده شد؛ مردی که برای حراست از طبیعتی که بسیار دوستش می‌داشت از میانکاله تا کلاه قاضی و از دنا تا پریشان همه‌ی توانش را گذاشت تا دیگر رمقی برای ادامه‌ی زندگی در پیکرش نماند و رفت ...

    هرگز از یاد نمی‌برم که در همین خرداد ماه سال جاری، بهرام سلطانی در بستر خشکیده‌ی دریاچه پریشان راه می‌رفت و با اندوه فراوان برایم می‌گفت: محمّد جان! وقتی پریشان را اینگونه می‌بینم، پریشان می‌شوم ...

    و امروز او نیست تا ببیند که پریشان آنقدر خشک شد و خشک ماند؛ و آنقدر از بی‌تفاوتی من و تو در برابر خشکیدگی این بزرگترین پیکره‌ی آب شیرین کشور عذاب کشید تا سرانجام تصمیم به خود‌سوزی گرفت! اصلاً مگر نهنگ‌ها چرا خودکشی می‌کنند؟ کل و بزها چه هنگام خود را از ارتفاعات به پایین پرتاب کرده و به زندگی‌شان پایان می‌دهند؟ دلفین‌ها چرا راه دریا را گُم می‌کنند و داوطلبانه راه مرگ را می‌پویند؟ مگر جز این است که دیگر راهی برای ادامه‌ی بقا برای خود نمی‌یابند ...

    پریشان هم امروز اینگونه شده است؛ وقتی مهم‌ترین منبع تغذیه‌ی این دریاچه، یعنی دشت برم و دامنه‌های اطرافش، با بدترین برهنگی تاریخ‌شان در طول 500 سال گذشته روبرو شده و عملاً 80 درصد از بلوط‌های زیبای زاگرس برای همیشه خشک شده‌اند؛ وقتی در چنین شرایط وخیمی، می‌بینیم که کشت انواع و اقلام محصولات کشاورزی و باغی در زیراشکوب برم، آشکارا شتاب می‌گیرد تا همان اندک رطوبت و غذای موجود در خاک برم هم به یغما رود؛ معلوم است که دیگر چشمه‌های پریشان نخواهند توانست پریشان را از پریشان حالی درآورند. به ویژه اگر بدانیم که بیش از یک هزار حلقه چاه غیر مجاز هم در منطقه حفر شده تا جبران گسترش بی‌رویه‌ی اراضی کشاورزی و کاهش ریزش‌های آسمانی را بکند و به همه‌ی این‌ها باید بارگذاری اشتباه و استقرار نیروگاه سیکل ترکیبی کازرون را هم افزود؛ نیروگاهی که اینک ظاهراً خود نیز با کمبود آب روبرو شده و چاره‌ای ندارد جز آن که او نیز خراشی دیگر بر پریشان زده و اندک آب باقیمانده در ژرفایش را بالا کشیده و به مصرف سامانه‌های خنک‌کننده‌اش برساند. این درحالی است که خبر می‌رسد جانمایی شهرک صنعتی جدید کازرون نیز به نحوی انتخاب و اجرایی شده که ممکن است، پساب‌ها و فاضلاب ناشی از آن، تهدیدی جدیدتر برای کاهش کیفی آب شرب در دشت پریشان و کازرون محسوب شوند.

    چنین است که از چهارشنبه‌ی گذشته تاکنون پریشان دارد می‌سوزد؛ همانگونه که در سال گذشته دشت سلطان‌آباد شیراز (قره داغ) هم در آتش این خودسوزی ویرانگر سوخت و پدیده‌ای را رقم زد که بسیاری از نسل امروز و دیروز وطن در موردش حتا چیزی نشنیده بودند چه برسد به اینکه بخواهند با چشم خود آن را نظاره کنند. در حقیقت خشکی خاک در لایه‌های زیرین به حدی می‌رسد که بقایای گیاهی موجود در این محیط‌های تالابی یا همان تورب‌ها با سرعت بیشتری شروع به تجزیه شدن و متصاعد کردن گاز متان می‌کنند. در نتیجه، مستعد سوختن شده و وقتی درجه حرارت منطقه از حد معینی بگذرد، رخداد آتش‌سوزی به وقوع پیوسته و به سرعت گسترش می‌یابد.

    بهره‌برداری بیش از توان از سفره‌های آب زیرزمینی و کوبیدن بر طبل خودکفایی در کشاورزی، آن هم به هر قیمتی، حاصلش می‌شود، نشست زمین و خودسوزی خاک.

    و وقتی که اندوخته‌های آلی در این بسترهای زیر سطحی بسوزد، معلوم است که دیگر نه از خاک نشان می‌‌ماند و نه از خاک‌نشان ...

    اصلاح الگوی مصرف، افزایش راندمان آبیاری در بخش کشاورزی، کاهش نرخ ضایعات در این بخش، تعادل دام و مرتع، ممانعت از بارگذاری مراکز صنعتی پرمصرف و معرفی گزینه‌های جایگزین درآمدی برای کشاورزان و دامداران و توقف طرح‌هایی چون فلاحت در فراغت، از مهم‌ترین راهکارهایی است که سبب می‌شود تا وابستگی معیشتی مردم به زمین کاسته شده و بدین‌ترتیب مجالی فراهم شود تا دوباره پریشان، ارژن، برم، زاگرس، میان‌جنگل و ... نفسی تازه کرده و زندگی را مجدداً به زیستمندان فارس‌نشین هدیه کنند.

     کلامم را با زنهاری جاودان از شادروان کامبیز بهرام سلطانی به پایان می‌برم:

    «نبايد به خود كوچك‌ترين ترديدي راه داد كه مخالفان محيط زيست هنوز وجود دارند و در ميان ما زندگي مي‌كنند. اين جماعت ممكن است در ظاهر حتا شكل و شمايل حافظان از جان گذشته محيط زيست را به خود گيرند، ولي تحت اين پوشش با سهولت به اقدامات مخرب و طبيعت‌ستيزانه‌ی خود ادامه مي‌دهند

برگردان انگلیسی این یادداشت

در ستایش زیست مند، هوش مند و کارمند!

    خانم شهناز موسویان را خوانندگان پیگیر مهار بیابان‌زایی می‌شناسند. ایشان که در شهر استکهلم، پایتخت سوئد زندگی می‌کنند؛ به صورت داوطلبانه پذیرفته‌اند کار ویرایش ادبی برگردان انگلیسی مهار بیابان‌زایی را انجام دهند. موسویان که ظاهراً «زبان باز (بخوان دوستدار زبان)» بوده و دستی در ادبیات فارسی هم دارند، اخیراً در ذیل یکی از یادداشت‌هایم در باره‌ی مرگ شتابناک خفاش‌ها در آمریکا، نوشته‌اند: «من قدردان واژه "زیستمند" هستم و اینکه می‌ببنم طوری استفاده می‌شود، گویی همیشه وجود داشته است
    یادم هست نخستین باری که زیست مند را به کار بردم، به سال 1371 در مقاله‌ای با عنوان "مردم و آبخیزداری" بازمی‌گردد ... و البته از آن زمان تاکنون، این واژه هر روز بیشتر از روز قبل مورد استفاده قرار گرفت ...
    و این نه فقط صفت، که خاصیت زبان فارسی است ...
    خاصیتی که سبب آفرینش پاسخ پیش رو به ایشان را فراهم کرد؛ پاسخی در ستایش زبان مادری‌ ...
    خانم موسویان عزیز که می‌دانم در شمار دردمندانی هستید که علاقه‌مند زندگی در جامعه‌ای قانونمند و ضابطه‌مند، به صورتی آبرومند بوده و همواره گلایه‌مند شرایطی هستید که در آن دانشمندان، هنرمندان، فرهمندان و اندیشمندان جامعه نسبتی با ثروتمندان، توانمندان و قدرتمندان آن جامعه ندارند؛ خواستم بگویم، جامعه‌ای که سامانه‌های مدیریتی‌اش، قانون‌مند، هوشمند، ضابطه‌مند، روشمند و هدفمند شکل نگرفته باشد، هرگز نخواهد توانست به جایی برسد که در آن هیچ یک از زیستمندانش، عزت‌مند زندگی کنند.
    و در چنان شرایطی که قاعده‌مند بودن یک آرزوست، آشکار است که رابطه‌مندی، بیشتر از ارزشمندی می‌تواند کارها را به پیش برده و کارمند نیازمند و همواره گله‌مند را بهره‌مند سازد. با این وجود، من هنوز می‌پندارم که می‌توان آینده‌ای سعادت‌مند را برای طبیعت و زیستمندانی که دوستشان داریم، رقم زد؛ اگر همچنان گرایه‌مند یا دغدغه‌مند باقی مانده؛ عایله‌مندی را افسار زده و سودمندی را در ذبح منافع بخشی در پای منافع ملّی و هم‌گرایی فرامنطقه‌ای جستجو کرد.

درج نظر

برای او که اینک در ماتم تالاب‌ها و درختان وطن به سوگ نشسته است ...

    آنچه که ملاحظه می‌کنید، متن سخنرانی‌ام در مراسم بزرگداشت کم‌نظیری بود که شامگاه هشتمین روز بهمن 1390 در تالار اجتماعات جامعه مهندسین مشاور تهران برگزار شد؛ مراسمی که یقین دارم هرگز از یاد هیچ یک از شرکت‌کنندگان انبوهش نخواهد رفت و چون ستاره‌ای تابناک در تاریخ محیط زیست ایران به یادگار خواهد ماند.

    درود بر یاران نیک کامبیز ؛ مزروقی، زرعکانی، حامدی، شکویی، نوروزی، احمدی طباطبایی، زرسازی و ... که می‌دانم همه‌ی تلاش خود را کردند تا نکوداشتی در حد نام بلند کامبیز بهرام سلطانی برپاکنند و درود بر اصغر محمدی فاضل و مسعود باقرزاده کریمی که موافقت کردند تا عمارتی سزاوارانه در میانکاله به نام و یاد استاد ساخته شود.

 

 جهان یادگارست و ما رفتنی ؛ به گیتی نماند به جز مردمی

 به نام نیکو گر بمیرم رواست ؛ مرا نام باید که تن مرگ راست

 کجا شد فریدون و هوشنگ شاه ؟ ؛ که بودند با گنج و تخت و کلاه

 برفتند و ما را سپردند جای ؛ جهان را چنین است آئین و رای

     و امروز می‌خواهم از همین آیین و همین قانون خدشه‌ناپذیر آمدن به دنیا سخن بگویم؛ آمدن مردی که اینک به بهانه‌ی رفتنش اینجا جمع شده‌ایم تا ادای دینی کنیم به ایرانی‌ترین ایرانی‌ای که می‌شناختم و می‌شناختیم ...

    مردی متخصص و کارآزموده که می‌دانست در طبیعت باید به دنبال چه بگردد. او نقشه‌ی راه داشت و در شمار آن گروه از نخبگان محیط زیست ایران جای می‌گرفت که همه‌ی طبیعت وطن را وجب به وجب پیموده و در موردش اطلاعاتی به روز داشتند و دارند. برای او فرقی نمی‌کرد که در دشت ارژن گام برمی‌دارد و زیستمندان پریشان را رصد می‌کند یا روزگار کل و بزهای سفیدکوه در دیار فلک‌الافلاک را می‌پاید. پرواز فلامینگوها در میانکاله همانقدر او را به وجد می‌آورد که تماشای خرامیدن یوزپلنگ‌ها در بافق؛ او عاشق نگهبان‌های بی‌ادعای آب در باهو کلات بود و گاندوهای بلوچستانی را چون کبک‌های پادنا و هوبره‌های ولدآباد دوست می‌داشت ... کامبیز بلندمازوهای خیرود را می‌پرستید، اما این پرستیدن سبب نمی‌شد تا از دیدن نبکاهای شهداد، کلوت‌های لوت و عمارت‌های مواج جندق و مصر به اوج نشاط نرسد؛ برای او سمندر خالدار امپراتور در دره شهبازان همانقدر شوکت و ابهت داشت که وزغ کویری ساکن در چشمه سفید آب سمنان ...

     او می‌دانست که پلنگ دره کجاست؟ توت سیاه آباده را می‌شناخت؛ در توت نده دنا شب‌هایی را صبح کرده بود؛ آبشار پوتک برایش، تبلور زندگی بود؛ درخارتوران او از سر گل‌ها می‌پرید؛ با مانگروها و حراها معاشقه داشت؛ در ساری گل نفس می‌کشید؛ در کم‌جان بختگان، جانش به شماره می‌افتاد و با آرتمیای مرحوم در ارومیه درد دل‌ها کرده بود ...

    با این وجود، بهرام سلطانی را فقط برای این دوست ندارم و دوست نداریم که ایران را و طبیعتش را مثل کف دستش می‌شناخت و با زیستمندانش عاشقانه راز و نیاز می‌کرد؛ حتا به دلیل انبوه یادداشت‌ها و کتاب‌های وزینش هم نیست که دوستش دارم ...

     من، کامبیز را دوست دارم؛ زیرا وقتی او را در میان انبوه کتاب‌های بیشمارش در آن آشیان کوچک اما دوست‌داشتنی و گرمش در بلوار فردوس، پشت رایانه‌ی شخصی‌اش می‌دیدم؛ ناخودآگاه احساس می‌کردم که در برابر سلطان بهرام ایستاده‌ام و نه بهرام سلطان! مردی که از پشت رایانه‌ی شخصی‌اش با چنان اعتماد به نفسی سخن می‌گفت و می‌نوشت که انگار سلطان جهان و فارغ از هر آن چیزی است که رنگ تعلق دارد. آری ... او یکی از بی‌نیازترین اندیشمندان و نخبگان محیط زیست ما بود که هرگز حاضر نشد، سخنی را بر زبان آورد یا کلامی را بنویسد که به آن اعتقادی نداشت. او کابوس روشنفکران هیزم‌کش زمان و زنهاردهنده‌ی مدیریتی بود که هرگز در نقش محلل علمی، نتوانست تأییدنامه‌ای از وی اخذ کند.

    و من و ما اینجا گرد هم جمع شده‌ایم تا پاسداشت طبیعت‌مردی را گرامی داریم که برای مردمش و برای دوستداران محیط‌زیست و تشکل‌های مردم‌نهادی که در این حوزه فعالیت داشتند، همیشه آماده‌ی خدمت صادقانه و بی‌منت بود؛ اما در برابر آنهایی که از پشت میزهای رنگین و اتاق‌های پهن‌پیکر او را خطاب می‌کردند، یک سلطان بود مانند ببر مازندران و شیر ارژن؛ سلطانی که سرنوشتش بی‌شباهت به همان ببر و شیر ایرانی نبود! بود؟

    حکایت این سلطان بی رقیب طبیعت ایران، حکایت آن بوته‌ی خشک گونی است که استاد شفیعی کدکنی، سال‌ها پیش در وصف بزرگ‌منشی و وقارش چنین سروده بود:

 در هجوم تشنگی، در سوز خورشید تموز

 پای در زنجیر خاکِ تفته می‌نالد گَوَن

 روزهـا را مـی‌کنـم، پیمــانه، با آمـد شدن

 غوک نی زاران لای و لوش گوید در جواب:

 چند و چند این تشنگی خود را رها کن همچو ما

 پیش نه گامی و جامی نوش و کوته کن سخن

 بوته‌ی خشک گَوَن در پاسخش گوید: خَمُش!

 پای در زنجیر، خوش‌تر، تا که دست اندر لجن



     و محمّد درویش امروز از شما می‌پرسد: به راستی تعداد بهرام‌سلطانی‌های زمانه‌ی ما چند نفر است؟ چرا نسل بهرام‌سلطانی‌ها؛ نسل دانشمندانی که علم‌شان را و وقار علمی‌شان را به پول و قدرت نمی‌فروشند، رو به انقراض است؛ همان‌گونه که یوزها در بافق و گورخرها در خارتوران روبه انقراض‌اند؟ چرا آنجا که باید در برابر طبیعت‌ستیزان قدرت‌سالار یا نادان فریاد می‌زدیم: اگر اینگونه بر طبل توسعه بدون لحاظ توانمندی‌های بوم‌شناختی سرزمین بکوبید؛ حاصلش می‌شود بدرود تلخ با گاوخونی، با ارومیه، با آجی گل، با کافتر، بختگان، طشک، پریشان، ارژن، زریوار، میقان، نایبند، خجیر، سرخه حصار، سگزی، هایقر، شادگان، هورالعظیم و گتوند؛ فریاد نزدیم! زدیم؟ چرا در برابر برهنگی شتابناک سرزمین مادری‌مان، در برابر نابودی دشت برم، نشست زمین در قهاوند همدان، آبی‌بیگلوی اردبیل، معین‌آباد ورامین و پریشان فارس سکوت کردیم تا کار به خودسوزی زمین در قره‌داغ، سلطان آباد، گندمان و پریشان رسید! نرسید؟ و چرا فریادهای یک‌تنه‌ی بهرام‌سلطانی‌ها را طنین ندادیم تا اینگونه در برابر طبیعت‌ستیزان و آب‌سالاران طبیعت‌گریز دست پایین را نداشته باشیم؟

    حقیقت این است که بهرام سلطانی رفت، از بس که جان نداشت؛ از بس که خسته شده بود از فریاد زدن در خلایی که انگار در آن فریادرسی نبود! و من از نگاه غمناک او در آخرین دیدارم، دریافتم که سرنوشت درختان باغ‌مان ... ایران‌مان تبر است؛ اگر پیام کامبیز را درک نکنیم و سلوکش را امتداد ندهیم.

     بهرام‌سلطانی می‌گفت: بچه‌ها! اگر می‌خواهید بمانید، بمانید؛ اما به آن شرط که کاری کنید؛ نه این که کاری کنید تا بمانید!

    او به ما یاد داد که یک انسان، تنها زمانی حق دارد به موجود زنده‌ای دیگر، از بالا نگاه کند، که بخواهد به او کمک کند تا روی پای خود بایستد و زندگی کند. و او به ما زنهار می‌زد: یادمان باشد: آن هنگام که از دست دادن عادت می‌شود؛ به دست آوردن هم دیگر آرزو نیست! هست؟

    اما کامبیز جان! حقیقت این است که می‌دانم روح بزرگت اینک در همین تالار، ما را می‌نگرد، در حالی که همچنان به ماتم درخت‌ها و تالاب‌های وطن نشسته‌ای:

 تو در کنار پنجره

 نشسته‌ای به ماتم درخت‌ها

 که شانه‌های لخت‌شان خمیده زیر پای برف

 من از میان قطره‌های گرم اشک

 که بر خطوط بی قرار روزنامه می‌چکد

 من از فراز کوه‌های سر سپید و کوره راه‌های ناپدید

 نگاه می‌کنم به پاره پاره‌های تن

 به لخته لخته‌های خون

 که خفته در سکوت دره‌های ژرف

 درخت‌های خسته گوش می‌دهند

 به ضجه مویه‌های باد

 که خشم سرخ برف را هوار میزند

 و من و تو زار می‌زنیم

 درون قلب‌های‌ مان

 به جای حرف

                    فریدون مشیری

     با این وجود، اینک ایمان دارم رفیق که روح بلندت را خورشید رها نمی‌کند؛ غم صدایت نمی‌کند و ظلمت شام سیاهت نمی‌کند ... زیرا تو بهتر از هر کسی می‌دانی که خدا هست، دگر غصه چرا؟ تویی که یادمان دادی برای آن که همه چیز را شیرین ببینیم، باید فرهاد باشیم و نهراسیم ...

 پشت هر کوه بلند سبزه زاریست پر از یاد خدا

 و در آن باغ کسی می‌خواند که خدا هست دگر غصه چرا؟

درج نظر

!Shadegan the unhappy happiness

"SHADEGAN" which is derived from the word Shad (happy) means happiness, delight.

It has been nearly two decades since Shadegan, Iran’s biggest wetland, was listed in Montreux record. The record is aimed at giving the states heads-up for if they do not take timely and effficient action, not only will they lose the areas listed in the Ramsar international convention, but they also will truely confirm the fact that an internationally important wetland is an extravagance they cannot afford and do not deserve. Haplessly, however, the rulers of Pardisan building (Iran’s environment conservation organization), resting assured of their chairs, have never bowed to such conventions and threats.

 I need to mention that the wetland with its area of almost 538000 hectares, covers a little more than one third of water areas of Iran which have been internationally recognized and included in the Ramsar convention; representing an area of around 538000 hectares. Even though it occupies not much more than 0.3% of the country, it is the natural habitat of 30% of the all bird population (154 species), 25 % of all mammal population (40 species), and 45% of all fish population (36 species of wetland fish plus 45 species of sea fish). In addition, almost 30 major societies of plants consisting of 110 species (5.1% of Iran’s plants population), 3 species of amphibians, and 9 species of reptiles; and finally 4 different types of shrimps, all on the verge of nonexistence, are amongst habitants cohabiting in this matchless habitat. With the prospect of 100000 locals, living within the immediate vicinity of the wetland, who will possibly lose their only source of livelihood for which they have no alternative, the extent and depth of the disaster becomes even more alarming.

Yet the questions are: what have we done important as both fact n giving effect so as to control the situation? Have we been able to control the constant oil spill from old worn out pipes into the area? Have we been able to preserve the wetland’s water right? Have we thwarted illegal hunting? Have we prevented the sewage from sugar cane, Steel and petrochemical industries from entering the wetland? Have we relocated the residential areas inside the wetland elsewhere? Have we built the infrastructure required to create an affluent eco-tourism? Have we issued sufficient permits or given enough freedom of action to environment conservation NGOs? Have we given a single thought to the existence of 30 petrochemical units and their subsequent pollution in the area? Have we…?

Do we need to review the answers to all these questions? Do I really need to tell you that the water entering the wetland has decreased by nearly 30% and that the quality of the remaining water is in fact so poor that it is virtually impossible to find a living thing? Las year, I (author) had the chance of riding over the lake by boat twice and two hours each time, only to find to my great regret,  not even one single living creature could be seen slithering amongst the water to promise a brighter future. By the same token, the studies on the sweet water part of Shadegan conducted by Southern of Iran Aquaculture Research Center in 1995, 2008 and 2010 show significant decline in the quality and quantity indexes confirming the extent of the critical situation; the studies also suggest that in comparison with privious years, the biomass production is reduced by 4.5 times.

It is even more saddening, when we learn owing to opening of Omidieh Refinery, the wetland is losing another 6583000 cubic meter of its annual water right which is with no doubt a good reason to give the authorities in charge of Iran’s environment conservation organization a standing ovation for their outstanding determination to preserve our motherland’s ecological capacity!!! One thing is clear, Shadegan will no longer be “happy” and Iran will continue to be the record holder for the number of wetlands listed in Montreux! And surprisingly enough, we are all still living a healthy and prosperous life, aren’t we?!  

coment here

تولد صفحه‌ی انگلیسی مهار بیابان‌زایی

    به پیشنهاد و همت یکی از دوستان فرزانه‌‌ام - فرهاد سلامت‌بخش عزیز – از این پس دوستداران مهار بیابان‌زایی می‌توانند به طور همزمان، برگردان یادداشت‌هایم را به زبان انگلیسی هم ببینند و مطالعه کنند.
    می‌دانم که در زمانه‌ای که کسی برای خودش هم به ندرت وقت دارد، درک امثال سلامت‌بخش‌ها‌ - که به تازگی از مبارزه با غول سرطان تیروئیدبه سلامت و پیروزمندانه رهایی یافته است - نشانه‌ی سلامت یک جامعه و البته بخت یاری درویش است که البته برای او چیز بی‌سابقه‌ای نیست. زیرا محمّد درویش از زمانی که خود را در طبیعت ایران شناخته است، از این نوشخندها زیاد دیده و لمس کرده است.
    باشد که همچنان نشان دهم، سزاوار چنین همراهی‌ها، حمایت‌ها، همدلی‌ها و هم‌افزایی‌هایی هستم و خدای جبیرها و یوزها و درناها و بلندمازوها هوایم را خواهد داشت.
    قدردان دوستانی هستم که مرا و فرهاد را در این مسیر تازه راهبری کرده و مشورت می‌دهند.
    نخستین یادداشتم را به ماجرای شادگان اختصاص داده‌ام؛ تالابی که بسیار دوستش دارم و این روزها می‌دانم و می‌دانید که شاد نیست! هست؟

    مؤخره:

    باید از دکتر مهدی اشراقی عزیز در مهیا کردن صفحه انگلیسی مهار بیابان‌زایی و نیز خانم‌ها شهناز موسویان و النا ایرانی که داوطلبانه پذیرفته‌اند در این مهم به فرهاد سلامت‌بخش در ویرایش فنی و ادبی متون انگلیسی کمک کنند، جانانه قدردانی کنم و برایشان اعتراف کنم که از این همه همدلی و همیاری شتابناک ذوق زده شده است درویش یک لا قبا ...
    درود بر شرف تان و عشقی که به طبیعت وطن دارید.

درج نظر

شادگان دیگر شاد نیست!

 

    نزدیک به دو دهه از روزی که بزرگترین تالاب بین‌المللی ایران به سیاهه‌ی تالاب‌های در معرض خطر یا مونترو پیوست، می‌گذرد. اصولاً سیاهه‌ی مونترو ایجاد شد تا دولت‌ها متوجه باشند که اگر به موقع نجنبند و اقدامی مؤثر انجام ندهند، نه‌تنها ممکن است یکی از تالاب‌های ثبت شده در کنوانسیون جهانی رامسر را از دست دهند، بلکه بر سندی مهر تأیید می‌زنند که ترجمان ساده‌ی آن چنین است: ما بضاعت و لیاقت داشتن تالابی در اندازه‌های جهانی را نداریم!

    با این وجود و شوربختانه باید اعتراف کنیم که پوست مدیران حاکم بر ساختمان پردیسان در طول همه‌ی این سال‌ها کلفت‌تر از آن بود که از چنین تهدیدهایی کمر خم کنند و یا دست‌کم اندکی بلرزند یا سرخ شوند!

    یادمان باشد که داریم از تالابی سخن می‌گوییم که به تنهایی بیش از یک سوم از کل وسعت تالاب‌های جهانی ثبت شده ما را در کنوانسیون رامسر دربرگرفته است؛ تالابی که با حدود 538 هزار هکتار وسعت، آشیان بیش از 30 درصد از پرندگان ایران (154 گونه)، 25 درصد از پستانداران ایران (40 گونه) و 45 درصد از ماهیان ایران (36 گونه ماهی مردابی به علاوه 45 گونه ماهی دریایی) را به خود اختصاص داده است؛ آن هم تالابی که وسعتش به سه دهم درصد از خاک وطن هم نمی‌رسد. افزون بر آن، 17 جامعه اصلي گياهي متشكل از 110 گونه گياهي (1.5 درصد از کل گیاهان موجود در کشور)، 3 گونه دوزيست، 9 گونه خزنده و 4 گونه ميگو در اين زيستگاه ناهمتا حضور دارند كه اینک شوربختانه باید بپذیریم: مرگ در کمترین فاصله با ایشان کمین کرده است.

    و نگران‌کننده‌تر آنکه اگر مرگ سرانجام طعمه‌ی خود را درکام کشد، دست‌کم معیشت یکصدهزار نفر از بوم‌نشینان ساکن در قلب و اطراف این تالاب هم به مخاطره جدی می‌افتد، چرا که آنها دیگر هیچ گزینه‌ی جایگزینی برای جبران این هدررفت معیشتی‌شان ندارند.

    خب، پرسش این است که ما در طول دو دهه‌ی اخیر برای نجات شادگان چه کرده‌ایم؟ آیا توانستیم تا نشت دائمی نفت از لوله‌های فرسوده‌ی منطقه را متوقف کنیم (آن هم در شرایطی که می‌دانیم هر لیتر نفت می‌تواند یک میلیون لیتر آب سالم را آلوده کند)؟ آیا توانستیم، حق آبه‌ی تالاب را محفوظ بداریم؟ آیا با شکار بدون مجوز قاطعانه برخورد کردیم؟ آیا از ورود پساب‌های آلوده کشت و صنعت نیشکر، صنایع فولاد، پالایشگاه و ... جلوگیری کردیم؟ آیا سکونتگاه‌های داخل تالاب را به خارج از آن انتقال دادیم؟ آیا زیرساخت‌های ضروری برای رونق بوم‌گردی را در منطقه فراهم آوردیم؟ آیا اجازه فعالیت و رشد به تشکل‌های مردم نهاد حامی محیط زیست در منطقه دادیم؟ آیا فکری به حال تجمع و استقرار بیش از 30 واحد پتروشیمیو آلودگی شدید آب، خاک و هوای آنها در جنوب تالاب کردیم؟ آیا ...

    فکر می‌کنید لازم است تا پاسخ این پرسش‌ها را مرور کنیم؟! آیا لازم است تا برایتان بگویم حدود سی درصد از آب ورودی به تالاب کاهش یافته و کیفیت آن 70 درصد باقیمانده هم چنان اُفت کرده که دیگر به دشواری بتوان در آن هیچ موجود زنده‌ای را یافت. نگارنده خود در سال گذشته در دو نوبت و چند ساعت محدوده‌ی بزرگی از تالاب را با قایق پیمایش کرد و دریغ از مشاهده‌ی هیچ آبزی‌ای که هنوز در آب بلغزد و نوید زندگی دهد. در همين حال، مطالعات بخش شيرين تالاب شادگان توسط پژوهشكده‌ی آبزي‌پروري جنوب در سال‌هاي 74، 87 و 89 كاهش چشمگير شاخص‌هاي كمي و كيفي اين تالاب و بحراني بودن وضعيت آن را ثابت مي‌كند. به نحوی که گزارش شده میزان تولید اولیه در شادگان به نسبت سال‌های قبل حدود 4.5 برابر کاهش یافته است . تأسف‌آورتر آن که خبر می‌رسد با احداث پالایشگاه امیدیه، سهمیه آب شادگان باز هم به میزان شش میلیون و 583 هزار متر مکعب در سال کاهشی دوباره خواهد یافت تا همگان به احترام عزم سازمان حفاظت محیط زیست در پاسداری شایسته از توانمندی‌های بوم‌شناختی سرزمین مادری‌مان از جا برخواسته و یک کف مرتب بزنند! نزنند؟

    بگذریم ... ظاهراً شادگان دیگر هرگز شاد نخواهد شد و ما همچنان رکورددار ماندن تالاب‌هامان در سیاهه‌ی مونترو می‌مانیم! و شگفت‌آورتر آن که حال همه‌ی ما همچنان خوب است! نیست؟

درج نظر

وقتی که هفت در کنار چهار می‌شود یازده و نه 47!



    بنا به روایتی کاملن مستند از آدمی که الآن دیگر در دسترس نیست، عقربه های ساعت که عدد 9 روز چهارم بهمن را نشان دهد، می‌روم تا نخستین لحظه از آغاز یازده سالگی‌ام را درک کنم! هرچند که حق دارید باور نکنید ...
   یک روز وقتی که اروند کلاس سوم دبستان بود، نزدم آمد و گفت: پدر! چرا بیشتر پدرهایی که دنبال بچه‌هاشان در مدرسه می‌آیند، هم سرشون مو داره و هم ریشاشون سفید نشده؟
    منم که عمرن اهل کم آوردن نیستم (هرچند که اعتراف می‌کنم، اندکی جاخوردم!)، بلافاصله و با یک روحیه‌ بالابرایش شرح دادم که پسرم؛ آخه من می‌خواستم محاسبه‌ام درست دربیاد و همیشه از حاصل عددهای عمر من، متوجه بشی که تو چند سال داری؟ مثلاً الآن که من 45 سال دارم، تو هم 9 ساله (4+5) هستی و به همین ترتیب، وقتی که شدم 47 ساله، می‌شوی یازده ساله و الی آخر ...
    اروند هم اندکی مرا نگاه کرد و بعد لبخندی زد و گفت: چه باحال! فکر نکنم هیچ کدام از هم کلاسی‌هایم پدرشون مثل پدر من این ویژگی رو داشته باشه ...
    خلاصه این که توانستم با تمهیداتی هوشمندانه، از چالش بوجود آمده یک فرصت بیافرینم! منتها این فرصت فردای آن روز دوباره داشت تبدیل به یک چالش که چه عرض کنم؛ یک بحران می‌شد! زیرا وقتی اروند به منزل برگشت، با خشم فراوان گفت: تو خیلی کلکی و سر من گول می‌مالی!! گفتم مگه چی شده پسرم؟  گفت: آخه ببینم، وقتی تو پنجاه سالت بشه، یعنی من دوباره پنج ساله می‌شم؟!
    منم همان طور که پیش‌تر هم تذکر دادم! اهل کم آوردن نیستم و بلافاصله گفتم، وقتی من 50 ساله بشوم، تو دیگر یک جوان 14 ساله و رعنا هستی و ماشاالله برای خودت مردی شدی و دیگه نیازی به حساب کتابای اینجورکی نداری! داری؟
    بگذریم ...


    داشتم می‌گفتم که از ساعت 9 صبح فردا، وارد یازده سالگی (شما بخوانید 47 سالگی) می‌شوم و گاه فکر می‌کنم که حتا از پسرک یازده ساله و 4 ماهه و 23 روزه‌ام، بیشتر شور زندگی و کودکی کردن دارم ... درحالی که یه زمانی که اندازه اروند بودم، فکر می‌کردم، یه مرد سی ساله، دیگه پیر شده!!
    و تازه من در شرایطی این احساس را تجربه می‌کنم که مثل خیلی از ایرانی‌ها در بدترین شرایط اقتصادی به سر می‌برم و هر آیینه نگرانم که با چنین شرایطی چگونه می‌توانم اجاره بهای آپارتمانم را تهیه کنم و بپردازم؟ و البته خیلی هم نگران روند شتابناک برهنگی طبیعت سرزمینم هستم و با دردهایش آه می‌کشم و از زخم‌هایش زجر ... همانگونه که با رفتن غمبار سلحشورانش هم اشک می‌ریزم ... و همانگونه که مثل آن پیرمرد خلخالی برای روباهش دلم می‌سوزد ...
    پس چگونه است که هنوز خود را یازده ساله و شنگول می‌بینم؟!
   فکر کنم اغلب شمایی که اینک خواننده‌ی این سطور هستید، اثر درخشان اصغر فرهادی، "جدایی نادر از سیمین" را دیده‌اید؛ در سکانسی به یادماندنی از این فیلم، سیمین رو می‌کند به نادر و در برابر رییس دادگاه به او می‌گوید: چرا به خاطر پدری که دچار آلزایمر شده و تو را نمی‌شناسد، می‌خواهی زندگی‌مان را تباه کنی و جدایی را رقم بزنی؟ نادر اما می‌گوید: او نمی‌دونه که من پسرشم، اما من که می‌دونم، او پدرمه!
    دقت کنید که فرهادی در اثر ممتاز پیشینش، "در باره‌ی الی" هم یک جمله‌ی تأمل‌برانگیز دیگر را به فرهنگ ایرانیان امروز بخشید، آنجا که گفت: "یک پایان تلخ، بهتر از یک تلخی بی‌پایان است."
    داشتم فکر می‌کردم که ما آدم‌ها، چرا به مجرد تولد نوزادمان، حاضریم برایش جان دهیم؟ او که نمی‌داند و نمی‌فهمد که ما پدر یا مادرش هستیم؟
    و داشتم فکر می‌کردم که اگر همین حس را نسبت به سرزمین مادری‌مان می‌داشتیم؛ نسبت به طبیعتی که دوستش داریم و نسبت به همه‌ی زیستمندان ساکن در پاره‌ای از زمین که نامش ایران است؛ شاید امروز شادابی و نشاط این طبیعت بسیار بیشتر از دیروز بود! نبود؟
    درست است که یوزها نمی‌دانند که در سرزمینی می‌خرامند که متعلق به ایرانیان است؛
   درست است که جبیرها و گورخرها درک نمی‌کنند که زیستگاه آنها در پارک ملی کویر، بخشی از زادگاه ماست؛
   و درست است که عقاب‌های سبزکوه و فلامینگوهای میانکاله و غازهای انزلی شاید ندانند که در آسمان وطن پرواز می‌کنند؛ اما ما که می‌دانیم؛ ما که باید مسئولیت حفظ و حراست از آنها را بپذیریم و ما که باید مانند فرزندان‌مان از موجودیت گیاهی و جانوری ایران‌مان پاسداری کنیم؛ پس چرا این کار را نکنیم؟ چرا بلندمازوهای خیرود را، چنارهای زرآباد الموت را، نارون‌های رضوان‌شهر، کلخونک بُزپَر را، بنه کازرون را، زیتون جندق را و چش‌های بوشهر را نخواهیم که باشند و چرا راز و رسم ماندگاری و ایستادگی‌ را از این بلوط مال خلیفه نیاموزیم و از دیدن این پدرسوخته‌ها روحیه نگرفته و در یازده سالگی درجا نزنیم؟
    اصلن گور بابای سکه‌ای که وقتی صد هزار تومان هم شد، برایم دست‌نیافتنی بود، چه برسد حالا که از مرز میلیون هم گذشته است و به یک تلخی بی‌پایان برای خیلی‌ها بدل شده! نشده؟
    یازده سالگی را عشق است با مردمانی که دوست‌شان دارم و با زیستمندانی که می‌دانم هرگز از پشت به حافظان‌شان خنجر نمی‌زنند و پرواز بلندشان بر آسمان زندگی‌ام همیشه نقش‌آفرین و دلرباست؛ همان‌هایی که قیمت‌شان هرگز دچار نوسان نمی‌شود و با داشتن‌شان خود را ثروتمندترین آدم روی زمین می‌دانم.
    اصلن چه باک اگر جور دیگری نگاهت کنند یا نادیده‌ات بگیرند! این آنها هستند که پرواز را نمی‌فهمند و فکر می‌کنند که کوچک شده‌ام ...

«در نگاه آنهایی که پرواز را نمی‌فهمند، هر چه بیشتر اوج بگیری، کوچک‌تر دیده می‌شوی


درج نظر

کامبیز بهرام سلطانی امشب آرام‌ترین شب زندگیش را تجربه می‌کند ...

    در یکی از سردترین روزهای زمستان، امروز – دوم بهمن 1390 - کامبیز بهرام سلطانی پیکرش را به همان خاکی سپرد که بیش از همه جای ایران بوی پدرش را می‌داد. او در پلاک شش از شصت و یکمین ردیف قطعه‌ی 14 بهشت زهرا، واپسین منزل خود را درست 17 روز پیش از جشن شصت و سومین بهار زندگیش به ثبت رساند و در پناهش برای همیشه آرام گرفت؛ در حالی که بسیاری از مشایعت‌کنندگانش هنوز باور نمی‌کردند که کامبیز دیگر برنمی‌گردد.

    چند روز پیش که برای آخرین بار به اتفاق دیده‌بان شریف طبیعت بختیاری به دیدنش رفتم، از او اجازه گرفتم تا عکسی به یادگار بگیریم؛ وقتی در کنارش ایستادم، ناگهان دستم را محکم در دستانش فشرد؛ حرکتی که وجودم را لرزاند و من بسیار تلاش کردم تا چشمان بارانی‌ام را نبیند ...

    اما همان هنگام با خود عهد بستم که کاری نکنم تا به قانون کامبیز بربخورد؛ کاری نکنم تا برای خشنودی قدرت، پا روی حقیقت نهم و کاری نکنم تا طبیعت وطنم رنجورتر از آنی شود که اینک هست.

    بنا به وصیتش، قرار نیست هیچ مجلس ختمی برایش برگزار شود؛ اما دوستانش در روز شنبه آینده – هشتم بهمن - نکوداشتی را به یادش در تالار اجتماعات جامعه‌‌ی مهندسین مشاور واقع در ولنجک، بلوار دانشجو، خیابان 26، نبش گلریزان از ساعت 16 الی 18 برگزار خواهند کرد؛ نکوداشتی که در آن بخش‌هایی از فیلمی نمایش داده خواهد شد که بهرام سلطانی خود شخصاً از میانکاله تهیه کرده و در آن سخن می‌گوید. همچنین برخی از دوستانش از خاطرات خویش با آن طبیعت مرد دوست‌داشتنی خواهند گفت و موسیقی ایرانی نیز به صورت زنده اجرا خواهد شد تا باور کنیم که روح کامبیز اینک آرام‌تر و شادمانه‌تر از هر زمان دیگری ترنم‌های کهکشانی را رصد می‌کند که من و تو هرگز به درک آن راهی نداریم ... دست‌کم تا زمانی که تجربه‌ی او را تکرار کنیم.

درج نظر