چالش زلزله در اهر را به فرصت بدل سازیم!

 

    یکی از مصیبت‌بارترین نشانزدهای هر زلزله، پس از تحمل تنش‌های روحی، روانی و اجتماعی حاصل از درگذشت دسته جمعی اهالی یک سرزمین، بی‌شک ویرانی زادبوم، سکونتگاه‌ها و اغلب شناسه‌های اصیل و بومی زیست در آن قلمرو مسکونی است؛ مؤلفه‌ای که سبب می‌شود تا تداوم حیاتی باکیفیت برای بازماندگان را در محل دشوار سازد. به عنوان مثال در زلزله مرگبار رودبار و منجیل، بیش از 200 هزار باب منزل مسکونی کاملاً از میان رفت؛ منازلی که اغلب آنها از هویتی فرهنگی و بومی - دست کم - برای ساکنان و بازماندگانش برخوردار بودند. در زلزله اخیر در آذربایجان شرقی هم، آمارهای اولیه حکایت از تخریب حدود 12 هزار واحد مسکونی در متجاوز از 300 روستا دارد که با توجه به قدرت زلزله (6.2 ریشتر) حکایت از نادیده‌انگاشتن بسیاری از ملاحظات مربوط به مقاوم‌سازی منازل و سازه‌های ساختمانی دارد. به همین دلیل و با توجه به درپیش بودن فصل سرما در آن منطقه از کشور، به نظر می‌رسد شتاب ساختمان سازی در منطقه‌ی عمومی شهرستان اهر، چنان افزایش یافته است که بیم آن می‌رود تمامی شاخص‌های مربوط به هویت فرهنگی و چشم‌انداز زیبا و اصیل روستاهای منطقه، قربانی این تعجیل در مقاوم‌سازی شود؛ نکته‌ای که بی‌شک سبب خواهد شد تا بازماندگان آن فاجعه، همواره حسرت روزهای گذشته را بخورند و سلامت روانی‌شان آسیبی جدی‌تر بیند. به عنوان مثال، تجربه ساخت سکونتگاه‌های جدید و مقاوم به زلزله در اغلب روستاهای توابع شهرستان طبس، مانند روستای اصفهک – که نگارنده از نزدیک شاهد آن بوده است - نشان می‌دهد که متأسفانه بیشتر معیارهای بومی‌سازی و ساختارهای زیباشناسانه در ساخت روستای جدید در نظر گرفته نشد، به نحوی که کماکان بخش قدیمی و ویران شده روستا، از جذابیت و اصالت بیشتری برای مردم و گردشگران برخوردار است. این درحالی است که با توجه به شمار قابل توجه معماران تحصیل‌کرده و متخصص و نیز دانش و نیروی کارآزموده موجود در کشور، به راحتی می‌توان هم نسبت به بازسازی مستحکم این منازل روستایی اقدام کرد و هم بازسازی را به نحوی سامان داد تا بافت سنتی و اصیل منطقه از میان نرود و هم تمهیدات محیط زیستی و کاهش هدررفت انرژی در آنها لحاظ شود.

    کافی است بدانیم بر بنیاد آمارهای رسمی، وضعیت هدررفت انرژی در اغلب ساختمان‌های نوساز ساخته شده در کشور به هیچ وجه راضی کننده نیست، به نحوی که چندی پیش اعلام شد: «مصرف انرژی در ساختمان‌های ایران شش برابر منازل مشابه در اروپاست . واقعیتی که سبب شده تنها ۲۴ کشور در جهان یافت شوند که بیش از ایران برق مصرف می‌کنند.» در حقیقت، به گفته رییس انجمن بهینه‌سازی مصرف انرژی کشور: « هر واحد مسکونی در طول یک سال به طور متوسط یک تا یک و نیم میلیون تومان هدررفت انرژی دارد که با توجه به ۱۷ میلیون واحد مسکونی موجود در کشور حدود ۱۷ تا ۲۰ میلیارد دلار هدررفت انرژی در واحدهای مسکونی داریم.»

     بنابراین، اینک بهترین فرصت برای برنامه‌ریزان و کلان‌نگران استان آذربایجان شرقی پیش آمده تا از رخداد تلخ زلزله در 300 روستای شهرستان اهر و چندین شهر و شهرک آسیب دیده در منطقه استفاده کرده و طرحی نو با سه ویژگی ممتاز برای ساماندهی مجدد این سکونتگاه‌ها دراندازند؛ طرحی که حاصل آن، هم سازه‌هایی مقاوم به زلزله را به ارمغان آورد، هم زیستن در آن سازه‌ها را دلپذیر سازد و هم ملاحظات محیط زیستی در آنها رعایت شود. طرحی که بی شک، اگر به درستی اجرا گردد، می‌تواند به الگویی موفق برای دیگر مناطق کشور بدل گردد که البته می‌دانیم اغلب این مناطق هم در کمربند زلزله کره زمین قرار دارند.

درج نظر

درسی شیرین از تلخ‌ترین زلزله ایران!

    تا این لحظه، یکی‌از مهیب‌ترین و مرگبارترین زلزله‌های رخداده در ایران، برمی‌گردد به 30 دقیقه بامداد پنج‌شنبه، واپسین روز از آخرین ماه نخستین فصل سال 1369 هجری شمسی؛ رخدادی که ‌می‌دانم اگر مردمان ساکن در نیمه‌‌ی جنوبی و خاوری کشور فراموش کنند، بی‌شک نسل حاضر ایرانیان ساکن در استان‌های گیلان، قزوین، زنجان، البرز، تهران، مازندران، همدان، سمنان، کردستان و آذربایجان شرقی تا زمانی که زنده هستند، فراموش نخواهند کرد ...
    زلزله‌ای با بزرگی 7.4 ریشتر که در خوشبینانه‌ترین برآوردها، جان بیش از 35 هزار نفر از هموطنان ما را گرفت، 60 هزار نفر را زخمی و معلول کرد، 200 هزار خانه مسکونی را نابود ساخت و نیم میلیون نفر بی‌خانمان برجای نهاد.
    نگارنده هم چون میلیون‌ها ایرانی دیگر، آن لحظه را به خوبی به یاد دارد؛ چرا که مشغول تماشای بازی بین دو تیم برزیل و اسکاتلند در جریان جام جهانی فوتبال در سال 1990 بود و ناگهان، چنان لرزشی را حس کرد که تاکنون مشابه‌اش را درک نکرده بود ... با خود گفتم: وقتی تهران اینگونه می‌لرزد، اگر مرکز زلزله جای دیگری بوده باشد، چه فاجعه‌ای که رخ نداده است ... و وقتی چند روز بعد با چند تن از همکاران و دوستانم، خود را به محل رساندم، دریافتم که حقیقتاً ابعاد فاجعه وصف‌ناپذیر است و به ندرت می‌توان خانواده‌ای را یافت که دست‌کم یکی از اعضا و عزیزان خود را از دست نداده باشد ...
    از همین رو بود که وقتی، چندی پیش در معیت گروهی از کارشناسان تیم منارید، عازم شهرستان بهاباد در استان یزد بودم، از این که دریافتم، یکی از همسفران من، آقای مهندس شهرام نظامی‌وند چگینی – از کارشناسان خبره در حوزه استحصال انرژی خورشیدی – به همراه خانواده‌اش در زمان زلزله روبار ساکن منطقه بوده‌اند، کنجکاو شدم تا بدانم، ایشان چگونه با این فاجعه برخورد کرده‌اند؟ روایتی که وقتی برایم شرح داد، حسابی تکان خوردم و یکبار دیگر به قانونی نانوشته در خلقت، ایمان آوردم ؛ به ویژه وقتی دریافتم که برخلاف من و بسیاری از ایرانیان علاقه‌مند به فوتبال، شهرام و 4 برادر و یک خواهر و خواهرزاده و داماد و مادرش همگی خواب بودند و پدر (رحمت‌الله نظامی‌وند چگینی) هم در شیفت کاریش در اداره آب و فاضلاب منجیل بود که حدود 12 کیلومتر با منزل فاصله داشت؛ با این وجود، همه کاملاً سالم بوده و به طرز معجزه‌آسایی نجات یافته بودند! چرا؟
    شهرام برایم گفت: در اثر زلزله، منزل مسکونی آنها که قدمتی زیاد داشت و فرسوده بود، کاملاً تخریب شد و از میان رفت ... جالب این که به دلیل همین فرسودگی و کهولت ساختمان در آن زمان، آنها مشغول ساختن یک منزل جدید در جنب منزل قدیمی‌شان بودند. در هنگام وقوع زلزله، شهرام بر پشت بام منزل نیمه کاره خوابیده بود، دو برادرش روی سقف پشت بام، در جایی که یک دالان تنگ وجود داشت و دقیقاً یکی از برادرهایش هم، زیر همان دالان خوابیده بود. برادر کوچک و هفت‌ساله‌اش هم در نزد مادرش در داخل یکی از اتاق‌ها خوابیده بود که زلزله رخداد و تنها جایی که از منزل قدیمی تخریب نشد، همان تکه‌ای از دالان بود که دوبرادر بر وی آن و دیگری در زیرش خوابیده بودند ... آنها پس از وقوع زلزله، سراسیمه به اتاق مادر می‌روند و می‌بینند که او تا گردن در زیر آوار مانده است؛ اما به طرز عجیبی نشسته بود و دراز نکشیده بود! زیرا در لحظه زلزله، ناگهان نگران پسرک کوچکش می‌شود و سراسیمه برمی‌خیزد تا او را در آغوش بگیرد ... غافل از این که پسرک، ساعتی قبل محل خواب خود را تغییر داده بود و به نزد برادرش در زیر همان دالان تنگ رفته بود و همه سالم مانده بودند ...

    شهرام می‌گوید: در حالی که سعی می‌کردیم تا مادر را از زیر آوار بیرون بیاوریم، چند پس لرزه دیگر هم اتفاق افتاد و مادر مدام فریاد می‌زد که او را رها کنیم و از منزل بیرون رویم و به سراغ دخترش بروند ... اما آنها سماجت کرده و به هر کیفیتی بود، مادر را نجات می‌دهند و سپس برای کمک به همسایه‌ها می‌شتابند ... در حالی که مطمئن می‌شوند خواهر و خانواده‌اش هم زنده مانده‌اند ... خلاصه تا نزدیکی‌های صبح به امدادرسانی خود ادامه می‌دهند تا این که می‌بینند از پدر خبری نیست هنوز! آنگاه با نگرانی به سمت محل کار او دوان می‌شوند، در حالی که هیچ وسیله نقلیه‌ای هم وجود ندارد ...
    نتوانستم طاقت بیاورم و پرسیدم: پدر زنده بود؟ شهرام جواب داد: بله زنده بود ... با شگفتی پرسیدم: پس چرا برای نجات خانواده‌اش خود را به شما نرساند؟ زخمی شده بود؟ گفت خیر!

    و ادامه داد ...
    وقتی داشتیم به سمت محل کار پدر می‌رفتیم، دیدم در آن هوای نیمه روشن، یک نفر دارد به سرعت برق و باد به سمت ما می‌دود ... بله او رحمت‌الله بود که با چهره‌خاک گرفته و تن‌پوشی پاره، مدام با اشک فریاد می‌زد: بچه‌ها حالشون خوبه؟ همه زنده مانده‌اید ... به او گفتیم: چرا اینقدر دیر آمدی پدر؟
    گفت: دوست داشتم زودتر بیایم، اما هر قدمی که برمی‌داشتم، صدای کمک و ناله مردم را می‌شنیدم و مجبور شدم تا به آنها کمک کنم ...
    خیلی تلاش کردم تا خیس شدن گونه‌هایم را در آن لحظه نبیند شهرام ... ولی حتا همین الآن هم که به ماجرا فکر می‌کنم و این که چگونه رحمت‌الله خود را و خانواده‌اش را فراموش کرد تا دیگر همنوعان نیازمندش را نجات دهد، اشک امانم نمی‌دهد ...
    و جالب این که پسران رحمت‌الله هم چنین کردند و به جای آن که به دنبال پدر روان شوند، کوشیدند تا اهل آبادی را نخست دریابند و کمک کنند ...
    دارم فکر می‌کنم که رحمت‌الله چه نام برازنده‌ای برای این مرد نازنین است؛ مردی که هنوز هم سایه سبزش بر فراز خانواده بزرگ چگینی مستدام است و در کنار همسر و فرزندان و نوه‌هایش در همان روبار به زندگی ادامه می‌دهند ...

    پی نوشت:
    چند سال پیش، استیون هاوکینگ، نابغه‌ی فیزیک معاصر گفته بود: حـتـی افـرادی هـم که مـعـتـقـد هـستـنـد سـرنـوشـت هـمه از قـبـل تعـیـیـن شـده و قـابـل تغـیـیـر نیـسـت؛ مـوقـع رد شـدن از خـیـابـان ابـتـدا دو طـرف آن را نگاه می‌کـنـنـد!
    و من فکر می‌کنم: شاید شهرام و خانواده عزیزش اینک زنده هستند، زیرا ناخودآگاه همین کار را کردند ... آنها به طرف خیابان زندگی نگاه کردند؛ در آن درنگ نمودند و فراموش نکردند که این فقط آنها نیستند که درصدد عبور از خیابان هستند ...
    آنها بی‌منت مهربانی کردند و رحمت زندگی، شامل حال‌شان شد و هنوز هم رحمت‌الله در کنارشان باقی است ...
    دوست دارم رحمت‌الله را ... دوست دارم.


درج نظر

گشت هوایی ؛ ضرورتی برای پاسداری کارآمدتر از طبیعت ایران

  جمهوری اسلامی ایران، اخیراً در بین 151 کشور مورد بررسی، از منظر شاخص سرزمین شاد (HPI) توانست با 4 پله ارتقاء در جایگاه هفتاد و هفتم جای گیرد؛ جایگاهی که موقعیت ایران را از بسیاری کشورهای قدرتمند و ثروتمند جهان از جمله آمریکا، دانمارک و روسیه بهتر نشان می‌دهد. در حقیقت، این شاخص می‌گوید: به رغم آن که ایران از منظر شاخص‌های رفاه و رشد اقتصادی، در حال حاضر از کشورهای یاد شده، موقعیتی ضعیف‌تر دارد، اما سرزمین و قلمرو سیاسی‌اش، واجد چنان ارزش و استعدادی است که می‌تواند در صورت اعمال مدیریتی کارآمدتر و هماهنگ‌تر با توان بوم‌شناختی سرزمین، رفاهی به مراتب پایدارتر و نشاطی درخورتر به اهالی سرزمینش، اعم از انسان، گیاه و جانور اعطا کند؛ موقعیتی که احتمال دستیابی کشورهایی چون دانمارک به آن در شرایط برابر، بسیار کمتر می‌نماید.

    امّا شاید یکی از مهم‌ترین دلایلی که سبب شده تا ایران به چنین جایگاهی دست یابد، وسعت قابل توجه مناطق چهارگانه تحت حفاظت آن است که اینک بیش از 11 درصد از خاک پهناور کشور را دربرمی‌گیرد؛ مناطقی که به رغم وجود لکنت‌های متعدد در مدیریت بهینه‌ی آنها، کماکان از کمترین بارگذاری جمعیتی، صنعتی و کشاورزی برخوردار بوده و به همین دلیل، نرخ بدهکاری بوم‌شناختی یا اکولوژیکی کشور را به طرز معنی‌داری کاهش داده‌اند؛ امتیازی که سبب شده تا ضریب شادمانی سرزمین ایران، 28 پله بالاتر از آمریکا و 50 پله بالاتر از روسیه قرار گیرد.

    با این وجود، همین وسعت زیاد مناطق تحت حمایت سازمان حفاظت محیط زیست، اگر به درستی مورد توجهی بایسته قرار نگیرد، ممکن است به یک چالش و تهدید بزرگ بدل شود. به ویژه در شرایطی که تعداد نیروی انسانی لازم برای حفاظت از این عرصه‌ها که هم اکنون در اختیار نهاد متولی قرار دارد، بین یک پنجم تا یک هفتم آن چیزی است که باید باشد. در چنین شرایطی، یک راهکار مؤثر و کارآمد، به کارگیری گشت هوایی در چند استان مهم کشور، از جمله، فارس، اصفهان، یزد، تهران، خراسان، چهارمحال و بختیاری، لرستان، خوزستان، کهکیلویه و بویراحمد، کرمان و سیستان و بلوچستان است. خوشبختانه چند سالی هم از این تمهید، دست کم در یکی دو استان مرکزی کشور تا آنجا که به یاد دارم، استفاده می‌شد که نتایج بسیار مفیدی هم دربرداشت؛ امّا متأسفانه اینک مدتی است که از این ابزار کارآمد، در حفاظت شایسته‌تر از عرصه‌های طبیعی مملکت استفاده نمی‌شود. رخدادی که برای بسیاری از فعالان محیط زیست، دلیل یا دلایلش مشخص نیست و نگارنده امیدوار است با عزمی که در اصغر محمدی فاضل و ناصر مقدسی، مدیران ارشد و دلسوز حوزه طبیعی سازمان حفاظت محیط زیست می‌بیند، به این مهم توجهی بایسته‌تر شده و بدین‌ترتیب، بتوان هم جای خالی و کمبود نیروی انسانی پاسدار محیط زیست را جبران کرد و هم، سازمان حفاظت محیط زیست قادر باشد نگهبانی کارآمدتر و مؤثرتر در حفظ اندوخته‌های ارزشمند ژنتیکی کشور به شمار آید؛ رسالتی که اصل پنجاهم قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران بر دوشش نهاده است.


درج نظر

خورشید سیاه ، نور می‌تاباند بر فرهنگ محیط زیستی ایرانیان

    گروه خورشید سیاه، احتمالاً نخستین گروه در حوزه‌ی موسیقی است که اغلب آثار خود را به موضوعات مهم محیط زیستی اختصاص داده است. برخی از آثار این گروه را آنقدر دوست دارم که همواره زمانی که در سفر هستم، آنها را گوش می‌دهم ... ماجرای خرس قطبی سمیرم، یا قصه‌ی ریزگردهای عربی ، یا خرس سیاه بلوچی و یا دردنامه دریاچه ارومیه را حتمن از ایشان شنیده‌اید ...
    اینک فرصتی مهیا شده تا طرفداران محیط زیست ایران بتوانند از نزدیک با کار این عزیزان آشنا شده و دست مریزادی جانانه نثارشان کنند. لطفاً تنهای‌شان نگذارید و در شانزدهمین روز از شهریورماه 1391 با حضور در فرهنگسرای پورسینا از ایشان حمایت کنید.
    همچنین امیدوارم، معاونت آموزش سازمان حفاظت محیط زیست کشور و نیز روابط عمومی سازمان جنگل‌ها، مراتع و آبخیزداری کشور چتر حمایت خود را بر سر این جوانان هنرمند و سبزاندیش وطن گسترانده و سزاوارانه به ترویج چنین حرکت‌هایی همت گمارند.
    پس قرار ما باشد، پنج شنبه: ساعت هشت شب شانزده شهریور در خیابان ایران زمین برای دیدن و شنیدن آثاری از فرزندان هنرمند و طبیعت دوست ایران زمین. 


درج نظر

این خرس‌های بامرام و ما آدم‌های بی‌مرام!

    با قتل فجیع یک قلاده خرس قهوه‌ای دیگر در دامنه‌های سهند واقع در استان آذربایجان شرقی، شمار خرس‌هایی که در طول یک سال اخیر در فلات ایران کشته شده‌اند به عدد هشت رسید. قتل خرس‌ها در ایران‌زمین در حالی افزایش می‌یابد که شمار آنها در طول چند دهه‌ی اخیر به شدت کاهش یافته و در صورت تداوم این روند، ممکن است یکی از بزرگترین پستاندارهای ایران و جهان، در سیاهه‌ی سرخ IUCN قرار گرفته و همان راهی را برود که یوزآسیایی در ایران طی کرده و می‌کند.
یکبار دیگر به این عکس دقت کنید ... چه پیامی را دارند این پانداهای دوست‌داشتنی انتقال می‌دهند؟ انگار در حالی که به مرور بر شمار آدم‌هایی که زیر آدم را خالی می‌کنند، افزوده می‌شود، بر شمار خرس‌هایی که زیر هم‌نوع‌شان را پر کرده و تکیه‌گاهی امن برایش می‌شوند، افزوده می‌گردد! آیا این خجلت‌بار نیست؟

    حقیقت این است که دنیای حیوانات هم پر از عشق و معرفت و رفاقت و پای هم ایستادن است، سزاوار نیست تا لذت زندگی را از آنها بگیریم، زیرا دوست داریم به کیفیت زندگی و معاش‌مان با مرگ آنها بیافزاییم.

    به حادثه تلخ شیدا در دیار چهارمحال و بختیاری دقت کنید و از خود بپرسید: چرا همچنان عده‌ای حاضرند ننگ خوردن انگ شکارچی را بر خود بپذیرند و حتی در این راه بر حافظان طبیعت هم شلیک کنند؟!

     آی انسان‌های بامرام! به خدا این عین بی مرامی است! نیست؟

درج نظر

برای روباه شیدایی که در شیدا سکته کرد و رفت!

    نامش اصغر درخشان است، هفت سالی می‌شود که می‌شناسمش. نخستین بار در ارتفاعات بالادست تنگ زندان واقع در شمال منطقه حفاظت شده سبزکوه دیدمش ... او یکی از محیط‌بان‌های پاسگاه چهارتاق در جنب ناغان بود؛ محیط‌بانی که افتخار می‌کند به رسالتی که برعهده گرفته است ...
    چندی پیش دوباره او را دیدم، اینبار در کنار زاینده رود و در نزدیکی‌های منطقه حفاظت شده شیدا ...
    برایم داستانی را تعریف کرد که تکانم داد و اشک از چشمانم جاری ساخت ... قرار است یک گروه فیلمساز، ماجرایی را که او دیده است، تبدیل به یک فیلم کند ... اما تا آن زمان، فکر می‌کنم کمترین قدردانی از او و از روح بلند آن روباه شیدا، آن است که شما خوبان روزگار و مخاطبان عزیز دل‌نوشته‌هایم را هم از آن آگاه کنم.
    خواهشم این است که شما هم پس از خواندن این داستان، آن را با دوستانی که بیشتر دوست‌شان دارید، به اشتراک نهید تا ایرانیان بیشتری بدانند که یک حیوان، یک روباه هم ممکن است چنان در برابر هم‌نوعانش شرمنده و خجالت‌زده و شرمسار شود که نتواند به زندگی برگردد و تمام کند ...

    اصغر می‌گوید: روزی که مشغول گشت زنی در منطقه حفاظت شده شیدا بوده است، متوجه انباشت مقداری لاشه مرغ می‌شود که احتمالاً از طریق مرغداری‌های محل و پنهانی در آن ناحیه تخلیه شده بودند. وی می‌گوید: در همان لحظه که می‌خواستم به سمت لاشه‌ها حرکت کنم، دیدم یک روباه به سرعت به سمت آنها رفته و می‌کوشد تا لاشه‌ها را استتار کند و سپس از منطقه دور می‌شود ... اصغر هم بلافاصله خود را به محل استتار رسانده و جای مرغ‌ها را عوض می‌کند ...
    از او می‌پرسم: چرا این کار را کردی؟ می‌گوید: می‌خواستم ببینم آیا واقعاً آنقدر که می‌گویند: روباه‌ها باهوش هستند، درست است یا خیر؟
    خلاصه اصغر گوشه‌ای کمین می‌کند تا روباه دوباره برگردد ... منتها اینبار با کمال تعجب، در‌می‌یابد که روباه قصه‌ی ما تنها نیست و با خود چند روباه دیگر را هم آورده است. آنها اما هر چه می‌گردند، لاشه مرغ‌ها را نمی‌یابند ... تا سرانجام، همه‌ی روباه‌ها خسته شده و به دور روباه اصلی، حلقه می‌زنند ...
    اصغر می‌گوید: آنچه که داشتم می‌دیدم، برایم باورکردنی نبود و اگر با چشم خودم نمی‌دیدم، امکان نداشت که قبول کنم ... زیرا روباهی که در مرکز حلقه ایستاده بود، نخست به تک تک روباه‌ها نگاه کرد و آنگاه، ناگهان مانند یک لاشه بر زمین افتاد و بی‌حرکت ماند ...
    اصغر خود را بلافاصله به محل رساند که سبب شد تا دیگر روباه‌ها منطقه را ترک کنند ... اما به این نتیجه رسید که حقیقتاً انگار روباه مرده است! او حتا به سرعت دامپزشک منطقه، آقای دکتر تراکنه را هم خبر کرد؛ اما او نیز نتوانست کاری بکند ... زیرا واقعاً روباه مرده بود ...     حیرت‌انگیزتر آن که پس از معاینه و کالبدشکافی لاشه حیوان، معلوم شد که روباه قصه ما در اثر ایست قلبی، جانش را از دست داده است!

    آری ... روباه‌ها هم ممکن است چنان در پیشگاه رفقای خود، احساس شرمساری و خجالت کنند که توان از دست داده و سکته کنند.
روباه شیدا، بی شک روباه بامرامی بود که دلش نمی‌خواست به تنهایی آن همه غذا را بخورد و برای همین رفقایش را خبر کرد ... و بی‌شک، من اگر جای اصغر بودم، آن آزار را روا نمی‌داشتم و می‌گذاشتم تا آنها از آن غذا بی هیچ ترسی نوش جان کنند ... اما عملکرد اصغر سبب شد تا دریچه‌ای دیگر به سوی جهان حیوانات گشوده شود و ما دریابیم که چه قوانین و سلوکی در بین آنها جاری است ...
    روباه‌ها، انگار جوانمردی و رفاقت و مرام و شرمندگی را خوب می‌فهمند؛ باید به آنها احترام نهاد و این جوانمردانه نیست تا عده‌‌ای سنگدل به نام شکارچی، این حیوانات محترم را نامحترمانه آزار رسانند و یا حتا هدف گلوله مرگبار خود قرار دهند.

    دوستان من: 
    ماجرای این روباه بامرام و شیدا را تا می‌توانید انتشار دهید، شاید سبب شود که یک شکارچی برای همیشه تفنگش را به دیوار منزلش آویزان کند.

    انعکاس این یادداشت در:


انجمن اعضای هیأت علمی مؤسسه تحقیقات جنگل‌ها و مراتع




درج نظر

سیاه‌ ترین کاخ سفید دنیا!

    هر روز که می‌گذرد، بیشتر مطمئن می‌شوم که یکی از طبیعت‌ستیزترین و جنگ‌محورترین کشورهای دنیا در طول یک قرن اخیر، بی‌شک ایالات متحده آمریکا بوده است؛ همان کشوری که شاید بیشتر از هر کشور دیگری در دنیا و به مدد غول رسانه‌ای پرقدرت و فراگیری که به خدمت گرفته است، ادعای پاسداری از ملاحظات محیط‌زیستی، صلح طلبی و دموکراسی‌خواهی‌اش گوش فلک را کر کرده است.
    اما به راستی کدام کشور دیگری را در جهان سراغ دارید که در کسری از ثانیه صدها هزار غیرنظامی را در هیروشیما و ناکازاکی به خاک و خون کشد و تمامی اندوخته‌های آبی/خاکی و ژنتیکی این سرزمین را تا مدت‌ها از حیز انتفاع ساقط سازد؟ و چه دولت خون‌آشام دیگری را می‌توانید نام ببرید که به مدت یک دهه (بین سال‌های 1961 الی 1971) با فروریختن مهلک‌ترین سم‌های افیونی، میلیون‌ها زیستمند؛ اعم از انسان، گیاه و جانور را در رویشگاه‌های جنگلی متراکم و بسیار حاصلخیز سه کشور لائوس، کامبوج و ویتنام نابود کند؟ چرا کسی رهبران ساکن در این سیاه‌ترین کاخ سفید دنیا را در صدر کشورهای حامی بیوتروریست در جهان به محاکمه نکشید و چرا سازمان ملل متحد، مهر سکوت بر لب زد؟
    امروز - 23 مرداد 1391 - و مطابق معمول دوشنبه‌ها تلاش کرده‌ام تا در ستون نگاه سبز روزنامه شرق، به این پرسش تلخ، پاسخی روشن دهم:

حقیقت سیاهی که عامل نارنجی فریاد می‌زند!

    بی‌شک یکی از مهیب‌ترین و احمقانه‌ترین جنگ‌هایی که بشریت در طول نیم قرن اخیر تجربه کرده است، جنگ ویتنام بود که سبب مرگ میلیون‌ها انسان، نابودی صدها هزار هکتار از مرغوب‌ترین اراضی کشاورزی، رویشگاه‌های جنگلی، محدوده‌های تالابی و تاراج بی‌برگشت برخی از مهم‌ترین گونه‌های گیاهی و جانوری در آسیای جنوب شرقی، به ویژه کشورهای ویتنام، لائوس و کامبوج شد.
    از پایان این جنگ، حدود 40 سال می‌گذرد؛ اما اینک آشکار شده است که آثار یکی از مهم‌ترین جنایت‌های رخ داده در آن – موسوم به عامل نارنجی  یا Agent Orange - هنوز باقی مانده، آنگونه که دولت ایالات متحده آمریکا، برای نخستین بار پذیرفته است  تا هزینه مهار و جبران این بحران را در محدوده‌ی کوچکی از منطقه بپردازد. امّا به راستی مگر می‌شود یک نسخه‌ی ‌خطی از یک کتاب یگانه را که در آتش جهالت و آزمندی ما سوخته است، دوباره احیاء کرد؟ مگر می‌شود آن 400 هزار قربانی این جنایت را زنده کرد یا  آن 500 هزار نفری که برای همیشه معلول شدند را سالم ساخت یا آلام و درد نزدیک به دومیلیون انسان دیگری که همچنان از عقوبت‌های آن فرمان مرگ‌بار رنج می‌کشند را کاهش داد؟ و مگر می‌شود تاراج گسترده‌ی ژنتیکی، تخریب هزاران هکتار جنگل و نابودی بخش قابل توجهی از تنوع زیستی این منطقه را درمان کرد؟ مگر نمی‌بینیم که هنوز آثار ماده سمی و بسیار خطرناک دیوکسین در شیر مادران ویتنامی، در خون سربازان آن زمان آمریکایی و در منابع آب و خاک منطقه وجود دارد؟

    تأسف‌برانگیزتر و حیرت‌بارتر آن که فرمان این قتل عام گسترده در زمان برخی از رؤسای جمهوری آمریکا صادر شد که از قضا به محبوبیت و شهرت بیشتر خویش در تاریخ آمریکا فخر می‌فروشند؛ رهبرانی چون آیزنهاور و جان اف کندی که شوربختانه، نام برخی از خیابان‌های اصلی پایتخت هم تا پیش از پیروزی انقلاب به نام ننگین‌شان سند خورده بود!
    درصورتی که آنها بی شک در شمار بزرگ‌ترین جنایتکارهای جنگی و عاملان نسل‌کشی بشری هستند؛ ددمنشانی که  دستور دادند تا متجاوز از 75 میلیون و هفتصد هزار لیتر علف‌کش شیمیایی و برگ‌زدا بر روی جنگل‌های ویتنام، شرق لائوس و بخش‌هایی از کامبوج فروریخته شود و این عمل جنایتکارانه را در بین سال‌های 1961 الی 1971 میلادی ادامه دادند. آیا به راستی بین آنها با خون‌ریزانی چون صدام حسین یا پل پت یا قصاب بالکان – راتکو ملادیچ -  فرق چندانی وجود دارد؟

    آری هموطن عزیز من!

    حقیقت تلخ و سیاهی که این رخداد ننگین موسوم به عامل نارنجی فریاد می‌زند، آن است که تنها آن بخش از حقیقت را باید بدانیم، تنها آن تکه‌ای از ددمنشی‌ها را باید به خاطر بسپاریم و تنها آن جنایت‌هایی را باید به عنوان جنایت محیط زیستی محکوم کنیم که گرانیگاه صاحبان قدرت را در جهان امروز نلرزاند و متأسفانه آن چیزی که به عنوان جریان آزاد اطلاع‌رسانی از آن یاد می‌شود، با واقعیتی که باید وجود داشته باشد، فرسنگ‌ها فاصله دارد. به نظرم، نمایندگان رسمی ایران، زمانی که در مجامع بین‌المللی مرتبط با محیط زیست شرکت می‌کنند، باید همواره به یاد جهانیان بیاندازند: آنهایی که بیشتر لاف زده و دم از محیط زیست در جهان امروز می‌زنند، خود کارنامه‌ای سخت ننگین و طبیعت‌ستیزانه دارند.

منابعی برای مطالعه بیشتر: (توضیح آن که برخی از لینک‌های معرفی شده، حاوی تصاویری بسیار دلخراش است)

http://www.commondreams.org/headlines06/0401-07.htm

http://www.dominionpaper.ca/images/1307
 http://de.wikipedia.org/wiki/Agent_Orange

http://oraclesyndicate.twoday.net/stories/compensate-victims-of-us-chemical-warfare-in-vietnam/

http://www.hynekglos.cz/fotogalerie_en.asp?pg=13

http://warlegacies.org/FilmsBooks.htm

http://www.spiegel.de/politik/ausland/agent-orange-opfer-in-vietnam-frau-truongs-endloser-krieg-a-674630.html

http://www.documentingreality.com/forum/f10/agent-orange-26035/

http://en.wikipedia.org/wiki/File:Agent-orange-dead-deformed-babies.jpg

http://knowngallery.com/blog/post/the-effects-of-agent-orange-in-vietnam-kc-ortiz/

http://www.drs.ch/www/de/drs/nachrichten/international/198488.uno-saeubert-vietnams-agent-orange-gebiete.html

http://www.agentorangejustice.org.au/dreams.html

http://www.sodi.de/kampagnen_bildung/

aktionen/unterstuetzung_fuer_agent_orange_opfer_berlin_august_2009/

درج نظر

از خوان کارلوس در بوتسوانا تا عبدالله یاری در ملایر!

    اوایل ماه جاری خبر رسید که خوان کارلوس، پادشاه اسپانیا از ریاست افتخاری صندوق جهانی حیات وحش برکنار شد ؛ رخدادی که مشابه‌ی آن را تاکنون کمتر شنیده یا خوانده بودیم. زیرا معمولاً امتیاز ریاست افتخاری در سازمان‌های غیردولتی به آن گروه از شخصیت‌های شناخته شده، پرنفوذ و خوشنام داده می‌شود تا بدین ترتیب، از مزایای این ریاست سمبلیک، نهاد غیردولتی مورد نظر بهره‌مند شود. افزون بر آن، اسپانیا یکی از اصلی‌ترین حامیان مالی این صندوق هم بوده است و بنابراین، عزل پادشاه، از دو منظر شگفت‌آور می‌نمود.

    با این وجود و به رغم عذرخواهی رسمی شخص خوان کارلوس، وی از مقامش عزل شد؛ اتفاقی که کمتر در مورد هیچ پادشاه دیگری در جهان افتاده است!

    اما به راستی، جرم پادشاه چه بود که بیش از 94 درصد از اعضاء، خواستار برکناری وی شدند؟

    پاسخ به این پرسش، به ویژه زمانی اهمیت بیشتری می‌یابد که بدانیم، پیکر پاک یکصد و سیزدهمین محیط بان وطن، شهید عبدالله یاری، همین سه شنبه گذشته (هفدهم مرداد ماه 1391) در زادگاهش – ملایر – به خاک سپرده شد . آری، درست خوانده‌اید؛ در طول سه دهه‌ی گذشته، 113 نفر از محافظان طبیعت ایران به جرم پاسداری از محیط زیست، به قتل رسیده‌اند که اگر به این تعداد، شمار جنگلبان‌های شهید را هم اضافه کنیم، این رقم به مراتب هولناک‌تر و غم‌انگیز‌تر می‌شود.

    به راستی چگونه است که در آن سوی دنیا، وقتی که خبر سفر پادشاه اسپانیا به کشور بوتسوانا برای شکار فیل به بیرون درز می‌کند، آنچنان جوی بوجود می‌آید که پادشاه را مجبور به عذرخواهی می‌کند و به این هم بسنده نکرده و سرانجام از سمتش برکنار می‌شود؛ اما در اینجا، هنوز اسعد تقی‌زاده باید 4 سال در زندان بماند و منتظر اجرای حکم اعدامش باشد، چون چشم بر روی تخلف آشکار در منطقه تحت امرش نبست و یا باید مثل شاه‌کوه‌محلی و پرهام و یاری، مردانه در برابر شکارچیان متخلف در برابر گلوله بایستد تا ثابت کند که هست و باید دیده شود!

    اگر ما نام خود را اشرف مخلوقات نهاده‌ایم؛ اگر ادعای هوشمندی داریم و اگر قیم همه‌ی موجودات زنده در روی کره زمین هستیم که هستیم؛ این رسم جوانمردی نیست که چون زور و هوش و قدرت بیشتری داریم، دیگر حیوانات عالم را برای سرگرمی و رفاه بیشتر خود ذبح کنیم. یادم هست که دکتر فاضل، زمانی که به معاونت محیط طبیعی سازمان حفاظت محیط زیست منصوب شدند، در برابر همه در دانشکده محیط زیست دانشگاه تهران قول دادند که در زمان ایشان، نه‌تنها به هیچ وجه مجوز شکاری صادر نخواهد شد، بلکه خواهند کوشید تا این تخاصم تاریخی بین محیط بان و متجاوزین به مناطق حفاظت شده هم به کمینه برسد.

    به نظرم، یکی از مؤثرترین کارها این است که با ظرفیت‌سازی درست نشان دهیم: کسی که به هر بهانه‌ای اسلحه بدست می‌گیرد تا جان یک جاندار را بگیرد، او مهم‌ترین اصل اخلاقی انسان‌بودن را خدشه دار کرده است. تعارف را کنار بگذاریم دوستان، بین شکارچی و شکارکش فرقی وجود ندارد و ما قاتل خوب و بد نداریم. اینک وظیفه تاریخی ماست تا کودکانی را پرورش دهیم و جامعه‌ای را بسازیم که اطلاق صفت شکارچی به یک انسان، برابر با پست‌ترین دشنام آفرینش باشد.


درج نظر

وقتی که محمد درویش از محمد درویش می‌گوید!

    کمتر پیش آمده تا سوژه مصاحبه با من، "من" باشد!

    ماه گذشته، اما این اتفاق رخداد و کیوان نقره‌کار در یکی از استودیوهای رادیویی جام جم، کلی از محمد درویش در باره محمد درویش حرف کشید! این که کجا به دنیا آمده‌ام، کودکی‌ام را چگونه سپری کرده و چه شد که به محیط زیست علاقه‌مند شدم و از بین همه‌ی بوم‌سازگان‌های طبیعت، چرا به سراغ بیابان و کویر رفتم و تارنمای مهار بیابان‌زایی را راه انداختم و افق دیدم کجا را نشانه رفته است ...

   اینک بر روی درگاه مجازی ایران صدا می‌توانید این ماجرا را بخوانید و نیز فایل شنیداری آن را به میزان 38 دقیقه و 38 ثانیه دانلود کرده و گوش دهید و اگر دوست داشتید، نظرات‌تان را در موردش برایم بنویسید ...

    همچنین برخی دیگر از مصاحبه‌ها، مناظره‌ها و گفتگوهایم در مورد موضوعات مختلف محیط زیست ایران و جهان را می‌توانید از این طریق رهگیری کرد! 

درج نظر

قدر قدیمی‌ترین ساکن کیش را بدانیم

    جزیره‌ کیش بی شک یکی از زیباترین جزایر مرجانی جهان است که اگر به درستی مدیریت و توانمندسازی شود، می‌تواند به یکی از گرانیگاه‌های بی‌رقیب گردشگری – دست کم - در آسیای جنوب باختری بدل شود. حضور سالانه صدها هزار گردشگر داخلی و چند هزار گردشگر خارجی در این جزیره زیبا - و به رغم همه‌ لکنت‌های تحمیلی که در این حوزه وجود دارد - نشان می‌دهد که ارزش‌های زیباشناسانه این سرزمین سبز در دل نیلی خلیج فارس، ناهمتاست. تراکم گردشگاه‌ها، رستوران‌ها، مراکز خرید و هتل‌ها، در هیچ جای ایران به گرد جزیره 9150 هکتاری کیش نمی‌رسد؛ واقعیتی که آشکارا نشان می‌دهد: عزم مدیریت حاکم بر گردشگری طبیعی و تفریحی کشور هم، به درستی کیش را به عنوان یکی از قطب‌های عمده به منظور نیل به اهداف سند چشم‌انداز 20 ساله ایران در نظر گرفته است. 
    با این وجود و به رغم چنین جایگاه راهبردی که کیش از آن برخوردار است، متأسفانه به نظر می‌رسد توجه به برخی ملاحظات محیط زیستی در این جزیره نادیده گرفته شده و یاکم‌رنگ دیده می‌شود. کیش می‌تواند یکی از پایلوت‌های استحصال انرژی خورشیدی باشد. فرآیند دفن زباله در این جزیره، می‌تواند از شیوه‌ی کنونی و سنتی‌اش تغییر کرده و سازوکارهای بازیافت زباله و نیز تولید انرژی از پسماند غیر قابل استفاده آن، در دستور کار قرار گیرد. فرهنگ‌سازی و ارتقای آگاهی‌های گردشگران به توانمندی‌ها و جذابیت‌های طبیعی کیش می‌تواند به شیوه‌هایی جذاب و کاربردی در دستور کار تورهای گردشگری این جزیره قرار گیرد. متأسفانه حتا در ایام جشنواره تابستانی کیش که هزینه‌های گزافی هم برایش به مصرف می‌رسد، کمترین توجه به ظرفیت‌سازی محیط زیست معطوف نشده است.

    و شاید نماد همه‌ی این بی‌توجهی‌ها را بتواند در قدیمی‌ترین موجود زنده این جزیره، یعنی همان درخت مشهور لور یا انجیر معابد در جنب شهر تاریخی حریره دانست. درختی که دست‌کم 500 سال از عمرش می‌گذرد و به نماد سبز جزیره کیش بدل شده است، اما چندسالی است که به دلیل ازدحام بیش از حد در اطراف این درخت، شکستن برخی از سرشاخه‌ها، یادگاری نویسی و بالارفتن از شاخه‌های آن برای گرفتن عکس، توان زیست‌پالایی این درخت به شدت کاهش یافته و آثاری از خشکیدگی در آن بروز کرده است.

    به نظر می‌رسد، ضمن فرهنگ‌سازی در این حوزه در غالب انتشار و ارایه بروشور به گردشگران، باید محدوده‌ای به عرض دومتر در اطراف این درخت، حفاظت شده اعلام گردد تا هم خاک اطراف آن بیش از حد نفوذناپذیر و فشرده نشود و هم از تماس لمسی گردشگران با این درخت ارزشمند جلوگیری گردد تا مجدداً بتوان شاهد بالندگی و شادابی دوباره آن بود. زیرا، بی‌شک، درخت سبز کیش، یکی از نمادهای این جزیره مشهور خلیج فارس است که باید تحت هرشرایطی آن را حرمت نهاد و حفظ کرد.

 

این یادداشت، در صفحه هفت از شماره امروز روزنامه آرمان هم منتشر شده است.


درج نظر

پرسشنامه‌ ای برای ارتقای مدیریت باغ گیاهشناسی ملّی ایران

 

      هموطنان بزرگوار و طبیعت دوست:
    شاید بسیاری از شما، نام باغ گیاه‌شناسی ملّی ایران را شنیده و یا از آن بازدید کرده باشید. اینک، همکار ارجمندم، سرکار خانم دکتر پریسا پناهی، مدیر باغ گیاه شناسی ملّی ایران، پرسشنامه‌ای را تنظیم کرده تا در راستاي يک کار پژوهشي به منظور ارتقاء مديريت باغ از آن بهره گیرد. بنابراین، خواهش می‌کنم چنانچه از این باغ تاکنون بازدید داشته و یا تمایل به بازدید از آن را در آینده دارید، به سؤال‌های این فایل ورد پاسخ داده و پرسشنامه تکمیل شده را از طریق این ایمیل: parisapanahi56@yahoo.com به دست خانم پناهی برسانید.
    قدردان محبت و توجه شما هستم. 

درج نظر

رکوئیمی برای کارون (پیامی از فرهاد ورهرام به مجید انتظامی)!

    فرهاد ورهرام را همه‌ی آنهایی که با سینمای مستند آشنایی دارند می‌شناسند؛ به جرأت می‌گویم که او تاریخ سینمای مستند این کشور، به ویژه در حوزه محیط زیست است و برخی از قدیمی‌ترین و ماندگارترین آثار این حوزه، مدیون وجود او و تلاش‌های ارزشمندش است. افزون بر آن، وی آرشیوی گرانبها از عکس‌های طبیعت ایران را دارد که بسیاری از مناظر ثبت شده در قاب دوربین او در طول نیم قرن اخیر، متأسفانه امروز دیگر وجود ندارد و من امیدوارم روزی این مجموعه نفیس منتشر شود ...
    امروز اما ورهرام طی یادداشتی که اختصاصاً برای مهار بیابان‌زایی ارسال کرده، به بهانه سمفونی کارون اثر مجید انتظامی، نکات بسیار مهمی را مطرح کرده است که امیدوارم آقای انتظامی پیام و زنهار نهفته در کلام این مرد خردمند و آبدیده را دریافته و خود را برای همیشه از جریان سدسازی به شیوه‌ای شفاف و بدون ابهام جدا کند.
    ضمن سپاس از ورهرام عزیز، توجه شما گرامی خوانندگان مهار بیابان‌زایی را به این یادداشت زنهاردهنده جلب می‌کنم:

    رکوئیمی برای کارون
    شکل‌گیری حیات شهر اهواز وابسته به جریان رودخانه کارون است. این رودخانه به عنوانِ تنها رودخانه‌ی قابل کشتیرانی در ایران، از شاخه‌های مختلف رشته‌کوه‌های زردکوه بختیاری سرچشمه می‌گیرد و پس از پیوستنِ رودخانه دز در بند قیر، کارونِ بزرگ در دشت خوزستان جریان می‌یابد و در نهایت به خلیج فارس ملحق می‌شود.

    شهر اهواز را «اردشیر بابکان» بنا کرد و نام آن را «هرمز اردشیر» نهاد. بر اساس مطالعات باستان‌شناسی، بازمانده خرابه‌های شهرِ کهنِ اهواز در دوره ساسانیان در امتدادِ تپه‌های شرقِ این شهر که به کوهِ اهواز مشهور است، واقع شده است.
    در سده‌های نخستین اسلامی به سببِ بنای سدی بر رودخانه کارون، اهواز از بزرگ‌ترین و آبادترین شهرهای خوزستان به شمار می‌آمد. اما در قرن پنجم هجری به دلیلِ شکستنِ سد، اهواز زیر لایه‌ای عظیم از رسوبات سیل مدفون می شود و رونقِ شهر از دست می‌رود و تا قرن‌ها نامی از آن در کتاب‌ها نیست.
    در سال 1842 کلنل چریکف، نماینده دولتِ روسیه و سی سال بعد از او سیاحِ فرانسوی، مادام دیالافوآ، اهواز را روستایی بسیار کوچک دیده‌اند در کنارِ سدِ قدیمی که بیش از 100 نفر سکنه در آن زندگی می‌کردند.
    در سال 1869، افتتاح کانال سوئز، جنوب ایران را به اروپا نزدیک ساخت. اروپاییان به خیال توسعه، نفوذ اقتصادی و سیاسی خود را در این منطقه گستراندند.
    ناصرالدین شاه پس از افتتاح کانال سوئز از این پیش‌آمد استفاده کرد و در تاریخ 27 صفر 1306 اعلانی مبنی بر آزادی کشتیرانی در کارون منتشر کرد. این امر سرآغازِ حیاتی دوباره در شهر اهواز گردید.
    ناصرالدین‌شاه، حسینقلی‌خان نظام‌السلطنه که مردی کاردان و توانمند بود، را برای آبادانی اهواز فرستاد.

    در سال 1306 هجری قمری پس از آزادی کشتی‌رانی بر روی رودخانه کارون، تاجری بوشهری به نام «حاج محمد رحیم دهدشتی»، ملقب به «معین‌التجار»، شرکت ناصری را برای کشتیرانی بر روی رودخانه کارون تأسیس می‌کند و تجارتخانه‌ای بزرگ در حاشیه رودخانه کارون بنا می‌نهد.
    نظام‌السلطنه درباره اقداماتِ معین‌التجار در این سال‌ها می‌نویسد: «در اهواز دو نقطه‌ای که برای اسکله تعیین شده بود بنایِ کاروانسرا و انبار گذاشته و دو بازار که مشتمل بر چهل دکان بود، بنا کرد و ایجاد سکوی اسکله را کرد و اسبابِ تراموای از آنجا به بالای اهواز که هزار و هفتصد ذرع راه است آورد.
    ناصرالدین‌شاه برای پیشرفت بازرگانی رودخانه کارون را برای کشتیرانی بیگانگان آزاد ساخت و نخستین بازرگانانی که به کشتیرانی در روی کارون پرداختند، انگلیس‌ها بودند. انگلیسی‌ها در اهواز - که تا آن زمان دهکده‌ای بیش نبود - جایگاهی برای کارکنان خود ساختند و می‌توان گفت که اولین پایه‌های شهر در آن زمان گذارده شد. نظام‌السلطنه در اواخر زمان سلطنت ناصرالدین‌شاه برای ایمنی راه اهواز در نزدیکی این شهر بناهایی ساخت و سربازان را در آنجا گماشت و به‌ دلیل اینکه آنجا را بندری برای کشتی رانان در نظر گرفت، نام آن را بندر ناصری نامید (نخستین عکس این یادداشت). این شهر در زمانی کوتاه بزرگترین و بهترین شهر خوزستان گردید.
     اوایل ماه مه 1908 میلادی، مته حفاری شرکت دارسی بی‌وقفه و پرهیاهو بر زمین‌های مسجد‌سلیمان ضربه می‌زد تا این که در 26 ماه مه سال 1908 میلادی برابر با 5 خرداد ماه 1287 شمسی در ساعت چهار بامداد مته حفاری، آخرین ضربه خود را به صخره‌ای که روی معدن معروف مسجدسلیمان قرار گرفته بود فرود آورد و نفت در عمق 360 متری از چاه شماره یک مسجد سلیمان با فشار زیادی فوران کرد و خبر کشف نفت در ایران به سراسر دنیا مخابره شد.
    سال 1923 میلادی شرکت دارسی برای ارسال وسایل و تجهیزات حفاری به مسجدسلیمان، در محلی به نام «درخزینه» در 75 کیلومتری اهواز و 50 کیلومتری مسجدسلیمان که در کنار رودخانه کارون قرار دارد، اسکله‌ای بنا کرد و تا قبل از احداث جاده اهواز به «در خزینه»، وسایل و تجهیزات حفاری را از طریق رودخانه کارون به این محل ارسال و از آنجا با خط آهنی که در مسیر رودخانه «تمبی» ساخته بودند، به مسجد‌سلیمان انتقال داده می‌شد.
    کشتی‌رانی به صورت محدود تا حوالی سال‌های 1335 شمسی در کارون مرسوم بوده است و پس از افزایش رسوب‌گذاری کارون و عدم لایروبی آن به تدریج از رونق افتاد.
    متأسفانه این رسوب‌گذاری تاکنون ادامه دارد و مسیر کارون در شهر اهواز به مجمع‌الجزایری تغییر شکل داده که جریان آب از آن به سختی صورت می‌گیرد.
    امروزه اما ماندابی شدن رودخانه در این بخش از کارون و اضافه شدن پس‌آب‌های شهری و کارخانه‌جات به خصوص شرکت توسعه نیشکر به داخل این رودخانه و بوی تعفن آن به ویژه در بخشی از شهر، سبب شد تا چهره شاداب و خروشان کارون - که روزگاری در شعر شاعران تجلی می‌کرد و اغلب مردمان ترانه‌های کوچه و بازاری که در توصیف این رودخانه ساخته شده بود را زمزمه می‌کردند - به تاریخ پیوسته و فراموش شود.

    «رکوییم یا مَس رکوییم فرمی موسیقیایی است که برای طلب آمرزش ارواح مردگان اجرا می‌شود و در لغت به معنی نماز وحشت، نماز میت و فاتحه است.»
    اینک سمفونی کارون ساخته مجید انتظامی با حمایت شرکت توسعه منابع آب و نیرو به عنوان حامی مالی در تاریخ 16 و 17 تیرماه در تالار وحدت اجرا خواهد شد.
    با انتشار این خبر موجی از اعتراضات از سوی حامیان و علاقه‌مندان محیط‌زیست، رسانه‌ها را درنوردید و اجرای این سمفونی با حواشی بسیاری روبرو شد تا اینکه در تاریخ 10 تیرماه نشست خبری سمفونی کارون از سوی دست‌اندرکاران و حامیان مالی آن لغو شد.
    هر هنرمندی حق دارد در هر شرایط کار هنری خود را با حمایت هر کس و یا هر گروه به انجام برساند. ولی از دو موضوع نباید غافل شد: یکی اینکه این هنرمند آیا روشنفکر است؟ و دوم اینکه آیا اثر این هنرمند ماندنی است؟ آیا این اثر می‌تواند در میان آثار هنری جهان جایی داشته باشد؟ همان‌گونه که آثار خانم لنی ریفشنال، فیلمساز شهیر آلمانی از ماندنی‌ترین آثار مستند تاریخ سینما است که در بزرگداشت رایش سوم ساخته شد.

    آقای انتظامی آیا برای ساختن این اثر احتمالآ بازدیدی هوایی و یا زمینی از عظمت این سازه‌ها کافی است؟ آیا به خود زحمت داده‌اید درباره جغرافیا و جغرافیای تاریخی و سرگذشت مردم حاشیه این تنها رودخانه قابل کشتیرانی ایران مطالعه کنید؟ آیا تاکنون مطالب روزنامه‌ها و سایت‌هایی که درباره آثار مخرب این سازه‌ها بر محیط‌زیست بسیار نوشته و فریاد زده‌اند، خوانده و یا شنیده‌اید؟ آیا فیلم «علف» اثر «مریان سی کوپر» که در سال 1924 ساخته شد و تصاویری از این رودخانه که همانند دریایی روان است را دیده‌اید؟ آیا حتی نه پیاده بلکه با وسیله‌ای نقلیه بخشی از مسیر رودخانه کارون را از سرچشمه آن در یال جنوبی زردکوه تا دریا دیده‌اید؟ آیا عشایر کوچ‌رو منطقه که به دلیل نابسامانی‌های اقتصادی و اجتماعی و تخریب سرزمین، چندی است که از زندگی کوچ‌گری دست کشیده و به خیل بیکاران شهرهای مسجدسلیمان و اندیکا و قلعه خواجه و دیگر روستاهای متورم بدون تولید پیوسته‌اند را دیده‌اید؟ آیا زیبایی‌های حوضه آبخیز کارون را دیده‌اید که می‌تواند دستمایه آثار هنری باشد؟ آیا نوای نی چوپانان این منطقه که با صدای طبیعت و زنگوله‌های دام‌ها ترکیب شده‌اند را شنیده‌اید؟ آیا نوای زنده‌یاد علاء‌الدین یا همان مسعود بختیاری را گوش کرده‌اید؟ آیا آثار تاریخی و بلوط‌های کهن و پوشش‌های گیاهی دره‌های کارون که اکنون در زیر دریاچه‌ی سدها مدفون شده‌اند را دیده‌اید؟ آیا شیرهای سنگی بر روی قبر مردان و دلاوران ایل را که اکنون آنها را می‌توان شیر آبی نامید دیده‌اید؟ آیا فیلم مستند «دره ما چه سبز بود» اثر خانم فرشته جغتایی را دیده‌اید؟

    این فیلم درباره آبگیری یکی از سدهای کارون است که با بالا آمدن آب، خانه‌ها، قبرستان و امامزاده «شه پیر» به تدریج در زیر آب فرو می‌رود. زنان بختیاری این روستا سیاه‌پوش و به شیوه برگزاری مراسم سوگواری در میان بختیاری‌ها به گرد امامزاده نشسته و ناله و شیون می‌کنند و از امامزاده و ارواح گذشتگان‌شان، خشک شدن آب سد را طلب می‌کنند. آنسوی دیگر مردان، قبور را شکافته و استخوان‌های مردگانشان را برای انتقال به جایی امن درون کیسه می‌ریزند.
    اگر شما لحظات گشودن قبور و شیون زنان را نظاره می‌کردید که خود یک سمفونی است و یا این فیلم را دیده بودید و اگر قراردادی برای ساختن سمفونی کارون در میان نبود، شاید دل به دریا می‌زدید و برای کارون یک «رکوئیم» تصنیف می‌کردید. شاید بر عکس دیگر قطعات ساخته شده، آوازه‌اش مرزها را در‌می‌نوردید و مورد توجه جهانیان قرار می‌گرفت.
    تصنیف والس دانوب آبی اثر یوهان اشتراوس در زمان سلطنت فرانتس یوزف و تصویب قانون کشتی‌رانی بر روی رودخانه کارون در ایران در زمانی نزدیک به هم یعنی در دوره پادشاهی ناصرالدین شاه قاجار ساخته شد. در سال 1867 میلادی یوهان اشتراوس با الهام از رودخانه دانوب که آنچنان هم آبی نیست، والس دانوب آبی را تصنیف کرد و نام این رودخانه را با هنر موسیقی پیوند زد. والس دانوب آبی اثری مربوط به دوره رومانتیسیسم، آشناترین قطعه‌ی موسیقی برای تمامی علاقمندان موسیقی در پنج قاره جهان است. اغلب مردمی که اطلاعات جغرافیایی آنها اندک است، رودخانه دانوب را از آن اتریش می‌دانند. در صورتی که این رودخانه به طول 2850 کیلومتر از جنگل سیاه کشور آلمان سرچشمه گرفته و پس از عبور از کشورهای اتریش، اسلواکی، مجارستان، صربستان و رومانی سرانجام در دریای سیاه آرام می‌گیرد.

انعکاس این یادداشت در:
- سبزپرس ؛

- لور ؛

- دیده بان کوهستان


درج نظر

لطفاً این نامه را بخوانید آقای مجید انتظامی!


    گروهی از دوستداران محیط زیست ایران از استاد مجید انتظامی خواسته‌اند تا به حرمت عشقی که به طبیعت ایران دارند، از اجرای سمفونی کارون صرف نظر کنند. شما هم اگر با این درخواست موافق هستید، لطفاً سری به تارنمای دیده‌بان عزیز طبیعت بختیاری زده و با درج نام و نشان و ایمیل خود در بخش نظرات، بر طنین این هم‌نوایی سبز بیافزایید.
    همچنین، روایت مرا از دلایل لغو کنفرانس مطبوعاتی امروز استاد مجید انتظامی در تالار وحدت، در صفحه 4 از شماره امروز روزنامه آرمان بخوانید. 


درج نظر

آقای انتظامی؛ لطفاً سمفونی مرگ کارون را بنوازید!

    در خبرها آمده است که هنرمند نامی و موسیقیدان بزرگ کشور، استاد مجید انتظامی به سفارش شرکت آب و نیرو – وابسته به وزارت نیرو – آخرین مراحل ساخت یک قطعه موسیقی جدید با نام سمفونی کارون را به پایان برده و مقرر است تا در اعیاد شعبانیه برای نخستین بار تالار وحدت تهران را در امواجش شناور کند!

    خبری که برای اغلب فعالین و متخصصین حوزه محیط زیست و منابع طبیعی و حتا کشاورزی بهت‌آور و کاملاً ناامیدکننده بود. زیرا هدف از آفرینش این قطعه هنری تجلیل از صنعت سدسازی و آنهایی که در آن مشارکت داشته‌اند به بهانه دستیابی به خودکفایی اعلام شده است. این در حالی است که بیش از 35 سال است که بسیاری از نخبگان و فعالین محیط زیست و منابع طبیعی در جهان نسبت به عواقب نامیمون تأکید بیش از حد بر مدیریت سازه‌ای و روند شتابناک ساخت سدهای بزرگ مخزنی اعتراض کرده و هشدار داده و می‌دهند. افزون بر آن، 16 سال است که آیین‌های روز جهانی مقابله با سدسازی در 14 مارس هر سال در بسیاری از کشورهای جهان، از جمله ایران برگزار می‌شود و همه ساله حجم عظیمی از نتایج مطالعات و پژوهش‌هایی منتشر می‌شود که نشان می‌دهد، آنچه یک حوضه‌ی آبخیز را نجات داده و اندوخته‌های آبی آن را سامانی بخردانه می‌دهد، نه سدسازی که مدیریت به هم پیوسته منابع آب و خاک در آن پهنه‌ی آب‌شناختی است.

    کافی بود تا استاد مجید انتظامی، پیش از آن که چنین پیشنهادی را بپذیرند، سری به کارون می‌زدند و از نزدیک روزگار غم‌انگیز آن را با یک دهه‌ی پیش مقایسه می‌کردند؛ حتا کافی بود اندکی در محتوای رسانه‌های مکتوب و مجازی در طول این چند سال اخیر، جستجو کرده تا درمی‌یافتند که در مرگ بختگان، طشک، کم‌جان، گاوخونی، دریاچه ارومیه، آلاگل، آلماگل، آجی گل، هورالعظیم، هورالحمار، هورالهویزه، دریاچه مسیله، تالاب گمیشان، تالاب شادگان، نخلستان‌های اروند کنار و بهمن‌شیر، تالاب گندمان و ... آیا می‌توان نقش مخرب سدسازی را انکار کرد؟

    یادمان باشد که هنرمند باید آن افق‌هایی را ببیند که مردم عادی از دیدن‌شان اغلب عاجزند و در پی رصد نواهایی باشد که گوش‌های معمولی قادر به شنیدنش نیستند؛ هنرمند باید پیش‌رو و راهبر باشد و این کمینه‌ی انتظار ما از مردی است که نام پرافتخار عزت‌الله انتظامی را به عنوان "پدر" در پیشانی‌اش دارد.

    چنین است که از مجید انتظامی عزیز می‌خواهم و می‌خواهیم تا به جای سرودن شادمانی در مرگ کارون و زاینده رود و زرینه رود و کر و سیوند و مُند و کرخه و اترک و ... در سوگ همه‌ی زیستمندانی که جان‌شان را و موجودیت‌شان را قربانی توسعه‌ای چنین ناهماهنگ با زیست‌بوم کردند، سمفونی مرگ طبیعت ایران را بیافریند و بنوازد تا بلکه آنهایی که همچنان خود را به خواب زده‌اند، بیدار شوند و بدانند:

    آنچه دارد از دست می‌رود، طبیعت وطنی است که اگر نباشد، همواره گفته‌ایم و فریاد برآورده‌ایم که نخواهیم بود!

    چو ایران نباشد، تن من مباد ...


درج نظر

نمایشگاه ناپایداری که پایدار خواهد کرد محیط زیست را!

    از امروز، نمایشگاهی با عنوان « روایت ناپایداری محیط زیست » در نگارخانه کمال‌الدین بهزاد تهران به مدت شش روز برگزار خواهد شد که در آن، هنرمند سبزاندیش معاصر، استاد محمّد صادق شریعتی برخی از آثار نقاشی خویش را با موضوع ویرانی طبیعتی که دوستش داریم، ارایه خواهند کرد.
    فرصت را از دست ندهید و خود را در طول این هفته به بلوار کشاورز، نبش خیابان 16 آذر، پلاک 284 رسانده و با حضور در این نمایشگاه سبز، حمایت کنید تولید و ارایه چنین آثاری را. 


دریاچه چیتگر ؛ فرصتی که نباید به تهدید بدل شود!


    دریاچه چیتگر به عنوان بزرگترین دریاچه انسان ساخت ایران، قرار است به زودی در باختر تهران آبگیری شود. البته نخست قرار بود که این اتفاق در پاییز سال 90 بیافتد و سپس به بهمن ماه همان سال تغییر کرد، آنگاه قرار شد که در بهار سال 91 تحقق یابد و اندک اندک رفت تا پایان بهار و اینک سخن از آبگیری دریاچه در تابستان پیش رو است ...

    در مورد مساحت این دریاچه هم اعداد مختلفی را ذکر کرده‌اند که از 355 هکتار شروع شد و سپس به 160 هکتار، 140 هکتار، 133 هکتار و 130 هکتار رسید که امیدوارم روند مزبور قبل از افتتاح رسمی دریاچه متوقف شود تا سرانجام بتوان چیز خیس ِ قابل رؤیتی را در غرب تهران مشاهده کرد!

    اما این همه تاریخ‌ها و اعداد متفاوت را که در مورد مساحت و زمان آبگیری یک چالاب کوچک دست‌ساز وقتی می‌بینیم، حال مان خوش می‌شود! زیرا یاد می‌گیریم دیگر خیلی از این که هنوز در مورد دریاچه ارومیه به یک مساحت و تراز بوم‌شناختی یکسان و مورد توافق دست نیافته‌ایم، ناراحت نشویم و از کوره درنرویم! نه؟

    از این پرانتز شیطنت‌آمیز طنازانه که بگذریم! می‌رسیم به بیان یک هشدار جدی در مورد ساخت این آبگیر مصنوعی.

    پیش‌تر در باره تالاب شورابیل در جنب شهر اردبیل گفته بودم که چگونه در اثر انتقال آب از رودخانه آب شیرین بالاخلو یا بالیخلو به این تالاب آب شور و تبدیل ماهیتش به یک برکه آب شیرین، پشه کولکس در آن منطقه طغیان کرد و معضلات فراوان محیط زیستی و بهداشتی فراهم ساخت.

    جمعه گذشته، 19 خرداد ماه هم وقتی به بالادست سد گُتوند علیا در شمال خوزستان رفتم، مشاهده شد که شمار جمعیت پشه‌ها به شدت در منطقه در حال افزایش بوده، به نحوی که بسیاری از اهالی بومی منطقه، به ویژه کودکان در معرض نیش آنها قرار گرفته و ناراحتی‌های پوستی آشکار پیدا کرده‌اند.

    چنین است که اینک خواستم از همین تریبون درویشی خودم در سرزمین مجازی وبلاگستان سبز، به جناب قالیباف و دوستان‌شان تذکر دهم که آیا در جریان مطالعات و ارزیابی‌های محیط زیستی ساخت این دریاچه، به نحوه‌ی مدیریت این بحران احتمالی هم اندیشیده شده است و یا این که مردم ساکن در منطقه 22 تهران از هم‌اکنون باید در فکر خرید و انبار کردن انواع و اقسام پشه‌کش‌های شیمیایی و برقی و اتمی و ... باشند؟! به ویژه این موضوع از آنجا حایز اهمیت بیشتر می‌تواند باشد که دریاچه در ابتدای دالان غربی تهران بزرگ جانمایی شده، جایی که جهت باد غالب هم از باختر به سوی خاور است و این امکان وجود دارد که دامنه اثربخشی پشه‌ها از حد معمول فراتر رفته و به مرکز شهر نزدیک‌تر شود.

     پس نوشت:
    البته فراموش نکنیم که همچنان اعتقاد دارم که اگر در ساخت و مدیریت این پروژه، همه‌ی نکات لازم فنی و محیط زیستی دیده شده و به درستی پایش گردد (به ویژه مسأله تأمین آب آن از طریق سامانه‌های بازچرخانی آب)، می‌تواند مرهمی باشد برای تمدد روانی مردمان شهری که از دود و غبار جان‌شان به لب‌شان رسیده است. پس مواظب باشیم تا این فرصت به تهدیدی جدید بدل نشود! همین.

بیابان‌زایی در انارک ؛ شهری که از درون در حال پوسیدن است!


    نام انارک را بسیاری از ایرانیان شنیده‌اند و البته آنهایی که به شمال شرق استان اصفهان گذرشان افتاده باشد؛ آنهایی که از نایین، اردستان، زواره، چوپانان، جندق، خور، مصر، طبس و ... گذر کرده باشند؛ بی‌شک این شهر زیبا و کویری ایران را از نزدیک دیده‌اند و یا از کنارش عبور کرده‌اند. شهری که به خاطر وجود برج‌ها و قلعه‌های نگهبانی‌ متعددش از زمان قاجار شهرت داشته و به دلیل همین تمهیدات فراوان تدافعی‌اش در مواجهه با راهزنان، شاید یکی از امنیتی‌ترین شهرهای بیابانی ایران باشد.

    در نام انارک، انار، نار (آتش) و رس مستتر است و این هر سه در روزگار پرفراز و نشیب مردم این آبادی نقشی ویژه داشته است؛ آبادبومی که زمانی به دلیل رونق فعالیت‌های معدن‌کاوی، یکی از قطب‌های اقتصادی منطقه بود. برخی از عمارت‌های برجای مانده در این شهر هم حکایت از دوران شکوه و جلال سابق این دیار دارد؛ دورانی که شوربختانه و شتابان در حال سپری شدن است و اینک پس از یک گردش چند ساعته در شهر، درمی‌یابیم که روزگار انارک دیگر روزگار پرنشاط و پویایی نیست.

    حتا تلاش‌هایی که توسط سازمان میراث فرهنگی و گردشگری استان برای مرمت و بازسازی کهن‌زادبوم‌های خشت و گلی این شهر و حفظ بافت سنتی‌اش انجام گرفته، اغلب در سطح باقیمانده و به مجرد ورود به کوچه پس کوچه‌های انارک درمی‌یابیم که این شهر دارد از درون فرو می‌ریزد. در حقیقت روزگار امروز انارک، بی شباهت به توصیف استاد محمدعلی اسلامی ندوشن در کتاب "ایران را از یاد مبریم" از شهر تهران در دهه‌ی پنجاه هجری شمسی نیست! شهری که مانند یک زن بزک کرده، از ظاهری مطلوب بهره‌مند شده بود؛ اما به مجرد آن که آن زن شروع به سخن گفتن می‌کند، درمی‌یافتیم که ژرفایی وجود ندارد ...

    تصاویری که در آخرین روزهای اردیبهشت 1391 از شهر انارک گرفته‌ام، نشان از ویرانی و فرسودگی شتابناک این شهر دیرپای کویری دارد. امید که دست کم جماعت انارکی‌های وطن که می‌دانم، زادگاه‌شان را بسیار دوست دارند و در بین‌شان، انسان‌های فرزانه و کارآفرین نیز کم نیست، دستی بجنبانند و روزگار انارک را به از این کنند.


درج نظر

دعوت به حضور در یک سخنرانی متفاوت از یک مرد جنگجو : رضا منصوری!

    رضا منصوری، واپسین کتابش با عنوان ایران در قرن 15/21 را به نسلی تقدیم کرده که شاهد دوران خردورزی و شکوفایی ملت ما خواهد بود؛ اما تأکید کرده که در آن زمان او نخواهد بود!

    او سه سال پیش هم به نحو دیگری همین مفهوم را در یادداشتی تأمل‌برانگیز با عنوان: "بر مزار خودم" مورد تأکید قرار داده و آرزو کرد که ایران در هزاره‌ی بعدی، کشوری آزاد با مردمانی آزاد و بی نیاز از قهرمان باشد.

    منصوری، ضمن بی‌فایده خواندن و نابخردانه دانستن تلاش برای مرگی فاخر، می‌گوید:

    ﺑﺮآﻳﻨﺪ ﻣﺼﻠﺤﺖ ﻃﻠﺒﻲ ﺧﻮاص و ﻫﻴﺠﺎن زدﮔﻲ و ﺳﺎده ﻟﻮﺣﻲ ﻋﻮام، ﭘﺪﻳﺪه‌اي اﺳﺖ ﻛﻪ از ﻗﺪﻳﻢ ﺗﺎ ﺑﻪ اﻣﺮوز ﺑﺮ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ اﻳﻦ ﺳﺮزﻣﻴﻦ ﺣﺎﻛﻢ ﺑﻮده اﺳﺖ و ﺑﻪ ﺟﺒﺮان ﺧﻔﺖﻫﺎي دﻳﺮﻳﻨه‌ی ﺗﺎرﻳﺨﻲ- اﺟﺘﻤﺎﻋﻲ و ﺑﻪ ﺑﻬﺎي ﺧﻮن دﻟﻲ ﻛﻪ در ﻫﺮ دوراﻧﻲ ﺑﻪ ﻓﺮﻫﻴﺨﺘﮕﺎن ﺧﺎﻣﻮش داده، ﻫﻤﻮاره ﺑﺎ ﺑﺰرگ‌نماﻳﻲ اﻣﻮر ﻣﻮﺟﺐ ﺗﻮﻟﻴﺪ ﻣﻮج ﻏﺮور ﻛﺎذب ﺷﺪه اﺳﺖ. ﻣﻌﺪل ﺟﺎﻣﻌه‌ی ﻣﺎ ﺧﻔﺖ ﻫﺰارﺳﺎﻟﻪ را اﻧﻜﺎر ﻣﻲ‌ﻛﻨﺪ و ﻏﺮق در ﺗﻮﻫﻢ اﻣﭙﺮاﺗﻮري اﻳﺮاﻧﻲ اﺳﺖ، ﭼﻪ در ﻋﺮﺻه‌ی ﻗﺪرت ﭼﻪ در ﻋﺮﺻه‌ی ﻋﻠﻢ.

    و او، مردی که وصیت کرده بر سنگ مزارش علاوه بر نام و نشان و تاریخ تولد و مرگش، فقط بنویسند:

    اﻳﺮان و ﺑﺨﺼﻮص ﻃﺎﻟﻘﺎن آن را دوﺳﺖ ﻣﻲ‌داﺷﺖ.

    ساعت یک بعدازظهر فردا – نهم خردادماه 1391 مهمان ما در مؤسسه تحقیقات جنگل‌ها و مراتع کشور است تا از آینده علم و پژوهش در ایرانی برای‌مان بگوید که دوستش دارد و دوستش داریم.

    منصوری می‌گوید: ﺧﻮﺷﺎ ﺑﻪ ﺣﺎل آﻳﻨﺪﮔﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﺑﺎ اﻳﺮاﻧﻲ دﻳﮕﺮ ﺳﺮو ﻛﺎر ﺧﻮاﻫﻨﺪ داﺷﺖ، اﻳﺮاﻧﻲ ﻫﺸﻴﺎر، اﻳﺮاﻧﻲ ﻓﺎرغ از ﺧﻴﺎﻟﺒﺎﻓﻲ و ﺗﻮﻫﻢ، اﻳﺮاﻧﻲ ﻛﻪ ﻣﺮدﻣﺎﻧﺶ آزادﻧﺪ – ﻧﻪ آزاده و ﻧﻪ ﻗﻬﺮﻣﺎن و ﻧﻪ ﻗﻬﺮﻣﺎنﭘﺮور! اﻳﺮاﻧﻲ ﻛﻪ اﺻﻼ ﻧﻴﺎز ﺑﻪ ﻗﻬﺮﻣﺎن ﻧﺨﻮاﻫﺪ داﺷﺖ!

    ﻣﻦ ﭼﻨﻴﻦ اﻳﺮاﻧﻲ را ﻧﺪﻳﺪه‌ام، اﻣﺎ ﺑﺮاﻳﺶ ﺑﺴﻴﺎر ﺟﻨﮕﻴﺪه‌ام. ﭼﻪ ﭘﻴﻜﺎر ﻟﺬت ﺑﺨﺸﻲ – ﮔﺎﻫﻲ ﺑﺴﻴﺎر ﻣﻬﻴﺐ و ﺑﺴﻴﺎر دﺷﻮار، اﻣﺎ ﻫﻤﻮاره ﻟﺬتﺑﺨﺶ.

    دوستان گرامی من و خوانندگان عزیز مهار بیابان‌زایی:

    لطفاً خبر برگزاری سخنرانی این مرد جنگجو را به آنهایی که بیشتر دوستشان دارید، اطلاع دهید و به همراه عزیزترین دوستان‌تان، خود را در ظهر سه‌شنبه به زیباترین و بزرگ‌ترین پردیس ایران رسانده تا شنونده‌ی یک سخنرانی متفاوت از یک بزرگمرد متفاوت وطن باشید که زندگی‌ 65 ساله‌اش را پیکاری لذت‌بخش با نابخردان و متوهمان می‌داند.

    برای اطلاعات بیشتر از سوابق علمی این فیزیکدان برجسته ایرانی و مدیر طرح رصدخانه ملّی ایران، به تارنمای انجمن اعضای هیأت علمی مؤسسه تحقیقات جنگل‌ها و مراتع مراجعه فرمایید.


درج نظر

رونمایی لوح یادبود قهرمان تالاب‌ها در میانکاله

    همان طور که پیش‌تر اشاره کردم، در سی‌امین روز از فروردین 1390، مراسمی برای رونمایی از لوح یادبود استاد کامبیز بهرام سلطانی در میانکاله و با حضور همسر، برخی از همکاران و دوستان ایشان و نیز جمعی از مقامات و مدیران ملّی و استانی سازمان حفاظت محیط زیست کشور برگزار شد.

    هرچند به قول خانم روشن (همسر کامبیز): روح دریایی او نیاز به این مراسم و اصولاً نیاز به هیچگونه بزرگداشتی ندارد، ولی شایسته است اهدافش را دنبال کنیم و آرمان‌هایش را تحقق بخشیم تا آیندگان نام سبز او را پاس بدارند و قدردان خدمات ارزنده او به طبیعت این مرز و بوم باشند.

    چنین است که به سهم خود از همه‌ی آنهایی که در برپایی این مراسم و زنده کردن نام قهرمان تالاب‌ها در دوست‌داشتنی‌ترین تالابش (میانکاله) سهم داشتند، قدردانی می‌کنم.

    خانم روشن در بخش دیگری از سخنان کوتاه‌شان در این مراسم گفتند:

    بسیار کوشش می‌کنم خود را نبازم و پنجه در پنجه تقدیر نیندازم. می‌خواهم متمرکز افکار و آمالش شوم. چه خواست‌هایی داشت؟ چه دورنمایی در ذهن و چه قلبی تپنده برای طبیعت. عاشق ایران بود و به طبیعتش عشق می‌ورزید ...

    و قلب دریایی‌اش برای ذره ذره خاک ایران می‌تپید. با چنان شوقی از میانکاله می‌گفت و می‌نوشت و عکس‌های آن را می چید که وصف ناشدنی است. با چنان شور و شعفی فیلم میانکاله را ساخت و با صدای گرمش بر روی فیلم صحبت کرد که در کلام نمی‌گنجد.

    جسم کامبیز اکنون در میان ما نیست ولی به طور قطع روح او ناظر بر این مراسم است ...

    برای روح سبزش که برای همیشه در میانکاله حضور دارد، آرزوی آرامش و آمرزش دارم و نیک می‌دانم خدایش دوستش می‌داشت که راضی نشد جسم و روحش بیش از آن مدت کوتاه متحمل درد و رنج گردد.

    باشد که میانکاله را به احترام روح بلند کامبیز و کامبیزهای این سرزمین که جان و مال و زندگی‌شان را برای اعتلای طبیعت ایران اهدا کردند، حفظ کنیم و اجازه ندهیم به هیچ بهانه‌ای (مانند احداث پالایشگاه)، حریم امن این تالاب یگانه و زیستمندان ارزشمندش مورد تجاوز و خدشه قرار گیرد.

     گفتنی آن که تصاویری که از میانکاله در این یادداشت می‌بینید را خود شادروان بهرام سلطانی با دوربین‌شان گرفته‌اند. همچنین از خانم روشن و آقایان ضیا ضیایی و هوشنگ ساجدی به دلیل قرار دادن عکس‌های مراسم برای انتشار در مهار بیابان‌زایی قدردانی می‌کنم.

درج نظر

وقتی که کوزه‌ گر در کوزه می‌افتد!


    اخبار رسیده در چند روز اخیر حکایت از آن دارد که پیوسته بر شمار ِ نسل جدیدی از بیواندیکاتورهای نمایش‌دهنده آلودگی هوا (سنجنده آلودگی هوا) در تهران افزوده می‌شود؛ منتها این سنجنده‌های جدید دیگر از نوع دیجیتالی مرسوم نیستند، بلکه در نوع منحصر به فردی به نام "سنجنده‌ی مدیریتی" طبقه بندی می‌شوند! زیرا نه‌تنها اخیراً مدیرکل بحران استانداری تهران، اعلام کرده‌اند که بدن‌شان عملاً به یک شاخص آلودگی هوا تبدیل شده است، بلکه مدیرکل محیط زیست استان تهران (دکتر اشرفی‌پور) هم از تبدیل اندام‌شان به یک بیواندیکاتور جدید خبر داده‌اند و تأمل‌برانگیز‌تر آن که کوزه‌گر ِ اعظم یا همان مرد شماره‌ی یک پردیسان، آقای محمدی‌زاده هم، این روزها و همزمان با تشدید آلودگی هوای تهران، آشیانی بهتر از بخش سی سی یو یکی از بیمارستان‌های پایتخت را برای خود نتوانسته انتخاب کند و بدین‌ترتیب، مهم‌ترین متولّی مهار آلودگی هوا، ظاهراً خود در چاه ویل آن اسیر شده و به اصطلاح در کوزه افتاده است!

    ضمن آرزوی سلامتی برای رییس محترم سازمان حفاظت محیط زیست کشور، منتظر می‌مانیم تا ایشان از بیمارستان مرخص شده و دوباره از جناب مدیرکل گرامی‌اش – آقای امیر حسین وحدتی – بپرسد: خداییش ما در تهران آلودگی هوا نداریم! داریم؟


درج نظر

30 فروردین، میانکاله از قهرمانش قدردانی می‌کند

    کامبیز بهرام سلطانی، بزرگ بود و بی نیاز؛ شاید بی‌نیازتر از هر آدمی که می‌شناختم. برای همین هرگز در طول سال‌های عمرش نخواست تا نامش بیشتر از کارش مطرح شود.

    با این وجود، اینک پاس حرمت و نام و یاد او، پاس حرمت علم و طبیعت و محیط زیست وطنی است که می‌دانم و می‌دانید، استاد کامبیز بهرام سلطانی عاشقش بود و جانش را برای آبادی‌اش داوطلبانه و سخاوتمندانه بی درنگ اهدا می‌کرد.

    از همین روست که دوستان و خانواده آن طبیعت مرد نازنین، پس از سفر ابدی‌اش به آسمان‌ها، تقریباً در تمامی مراسم نکوداشت آن بزرگوار شرکت کرده و کوشیدند تا رویه‌ای را ماندگار کنند که منجر به تشویق جوان‌ترها برای کوشندگی در راه اعتلای طبیعت ایران زمین شود.

    به همین مناسبت و به دنبال قولی که دکتر اصغر محمدی فاضل، معاون محیط طبیعی سازمان حفاظت محیط‌زیست ایران در بهمن ماه سال گذشته و در جریان مراسم یادبود آن مرحوم دادند، خبر می‌رسد که چهارشنبه آینده، 30 فروردین 1391 مراسمی در تالاب میانکاله برای قدردانی و نکوداشت یک عمر خدمت بی منت قهرمان تالاب‌های ایران، کامبیز بهرام سلطانی برگزار خواهد شد و طی آن از ساختمانی که نام آن استاد فرهیخته را بر پیشانی‌اش دارد، رونمایی می‌گردد.

    امید که روحیه و سلوک بهرام سلطانی‌ و بهرام‌سلطانی‌ها در جوان‌های امروز و فرداهای این سرزمین مقدس تکثیر شود و هرگز طبیعت وطن و زیستمندان مظلومش خود را بی‌پناه حس نکنند.

    همچنین جا دارد از تمامی مسئولین سازمان حفاظت محیط زیست کشور که چنین امکانی را فراهم ساختند، صمیمانه قدردانی کنم.

 درج نظر

آغاز هشتمین سال فعالیت وبلاگ مهار بیابان زایی

    و امروز - سیزدهمین روز از فروردین 1391 - نخستین روز از هشت سالگی وبلاگی است که برایم مثل اروندم عزیز است و دوستانم می‌دانند که برای ماندگاری‌اش در تمام این سال‌ها چه خون دل‌ها که نخورده‌ام و هزینه‌ها که نپرداخته‌ام ...
   با این وجود، به وجودش مفتخرم؛ چرا که بازخوردهایش برایم مثل پوم تاک پرتپش طبیعتی که دوستش دارم، گرم و جوشان و زنده است ...
    به یاد شادروان استاد کامبیز بهرام سلطانی عزیز، یادبرگ او را به مناسبت شش سالگی وبلاگم دوباره با هم می‌خوانیم ...

   جناب مهندس درویش عزیز، سلام 

  در روزگاری که بیشتر ما یا در حال برنامه‌ریزی برای بریدن گوش دیگران هستیم و یا گوش‌های بریده را شمارش می کنیم؛ در روزگاری که دروغ مهم‌ترین ابزار پیش برد هر هدف ناسالمی شده است؛ در روزگاری که روز جهانی تالاب‌ها، جشن چهل سالگی کنوانسیون رامسر، سال تنوع زیستی، شب خاموشی سراسری چراغ  و بسیاری دیگر از این قبیل آیین‌ها به کناری نهاده شده و در روزگاری که کسی به فکر محیط زیست و طبیعت رو به زوال ایران‌زمین نیست؛ وجود افراد ارزنده‌ای چون شما یک رحمت به حساب می‌آید. آرزوی قلبی من برای شما نخست سلامتی است و سپس کوشش در جهت تداوم بخشیدن به فعالیت خود. فکر کنید هر سطری که می‌نویسید، درتاریخ محیط زیست ایران ثبت می‌شود.

     امیدوارم تصویر زیر (سارگپه پابلند یا Buteo rufinus) را به عنوان هدیه از من بپذیرید.

 

                     

 

 ارادتمند همیشگی ، کامبیز بهرام سلطانی


عیدی بهمن ایزدی به ایرانیانی که بیابان و کویر را دوست دارند

    بهمن ایزدی را بسیاری شاید نشناسند؛ نه به آن دلیل که مرد کوچکی است، بل از آن رو که همواره دوست داشته است چراغ خاموش حرکت کند؛ هر چند این، او بوده که در سال‌های نخستین پیروزی انقلاب اسلامی، بسیار کوشید تا در آن هرج و مرج شگفت‌انگیز و هجوم یکباره برای تاراج طبیعت، از مواهب سرزمین مادری‌اش تا مرز جان پاسداری کند؛ سلوکی که همچنان حفظ کرده و به رغم رد پای شناسنامه در سیمای گرم و دوست‌داشتنی‌اش، همچنان همه‌ی آنچه دارد را به پای طبیعتی ریخته که عاشقانه می‌پرستد.
    و وقتی که صحبت از طبیعت می‌شود، کجا بهتر از کویر و بیابان‌های رازآلود و اهورایی وطن در چاله‌ی لوت مرکزی؛ جایی که قرار است به اتفاق او در همین دومین هفته از نوروز 1390 بپیماییمش ...

    تا آن زمان رفاقت‌نامه‌ی کویری‌اش در آستانه نوروز 1391 پیش کش شما خوبان باد.
    امید، روزگارتان در آغاز فرودین، قابل قیاس با سال‌های رفته نباشد؛ همان گونه که به گرد ِ نوشخندهای سال‌های نیامده هم نمی‌رسد.

رفاقت كوير

    فقط کافی است یکبار با پای دل به سراغش بروی و بر شانه‌های تنهاییاش گم شوی، آنگاه خود را در زلال يگانگي عمیقی حس می‌کنی و با هر وداع دلت را در لوت جا می‌گذاری و اینجا شروع رفاقت با لوت است. با وجودی که در کلاف سر در گم زندگی ماشینی گره خوردهای، او تو را می‌خواند و به بزم هم آغوشی‌اش با آسمان دعوت می‌کند، دعوتی که تا به سرانجام برسد آرام و قرار را از تو می‌ربايد. دگربار وصال رفیق می‌شود و خود را در میان اقیانوسی از بیابان، شن، کلوخ و کلوت و شوره‌زار می‌بینی ...

    باد تنوره کشان و بی امان می‌وزد، آنگاه به درستی درمی‌یابی که باد غزل خوان بر سینه‌ی کویر نقاشی می‌کشد و رنگ عاشقانه‌اش را به جان رهگذران دل خسته می‌پاشد. باز هم از میان جلگه‌هایی که اطرافش را بال‌های بی انتهای بیابان فرا گرفته، می‌گذری و در بی نهایت افق نگاهت، شاهد با شکوه ترین رفاقت‌های روزگار می شوی، زمین و آسمان دست‌های مهر آگین هم را گرفته‌اند و تا چشم کار می کند پیش می روند، به نظر می رسد که این رفاقت و رفتن ، هرگز پایانی ندارد، آنگاه حس غریبی احاطهات میکند، حسی که دل انگیختگی رفتن و رفتن را در تو تشدید می کند . رفتن به جایی که نمی‌انی انتهایش کجاست. شاید پایان‌ناپذیری بیابان از جمله مزیت های آنست که تصور تصویر رفتن و نرسیدن را هر لحظه به گونه ای نقش می زند و شاید بخاطر همین است که وقتی بيابان را ترک می کنی، دلت در لوت می ماند و پاهای خسته و مشتاقت را تنها می‌گذارد.

بهمن ایزدی

درج نظر

درسی که ماجرای باقر زارع به من و تو و آنها می‌دهد!

    در عین ناباوری، حتا ناباوری در بین بسیاری از اهالی طبیعت دوست، بعد از ظهر امروز – 22 اسفند 1390 – حمیدرضا میرزاده، سردبیر سبزپرس به همراه یکی دیگر از دوستان همراهش راهی بندرعباس می‌شوند تا آخرین اقدامات اداری مرسوم را برای آزادی باقر زارع انجام دهند.
    و البته یکی از مهمترین دلایل این تأخیر در پرواز به سوی بندرعباس، ترافیک شدید هوایی و موجود نبودن بلیط هواپیما بوده است! وگرنه این سفر می‌توانست 48 ساعت زودتر هم رخ دهد.
    حرفم این است: در شرایطی که اغلب ایرانیان، شاید یکی از دشوارترین روزگارهای اقتصادی خود را به دلیل بحران‌های مالی درون و برون وطنی تحمل می‌کنند؛ اما در پی یک فراخوان محدود اینترنتی، شاهد این بودیم که بیش از 10 میلیون تومان پول برای آزادی یک همیار محیط‌بان اهل روستایی که شاید خیلی از ما، حتا نامش را هم نشنیده بودیم (لاوردین) جمع شد؛ و غرورآمیزتر آن که برای این آزادی، هموطنانی ساکن هزاران کیلومتر آن سوی وطن از مرزهای شمالی کانادا گرفته تا جنوب شرقی آسیا مشارکت کردند.
    و این همان درسی است که هم فعالان و دوستداران طبیعت وطن باید فراگیرند و هم آنهایی که عادت کرده‌اند تا سلحشوران طبیعت و دوستداران محیط زیست وطن را جدی نگیرند و بی مهابای فرداها، ملاحظات محیط زیستی را در پای مصلحت‌های اقتصادی و اجتماعی و سیاسی و ... ذبح کنند.
    این که ما هنوز بی‌نظیریم؛ هنوز غیرقابل پیش‌بینی هستیم و هنوز وقتی با هم هستیم، نمی‌هراسیم و از هیچ طبیعت ستیزی ترس به دل راه نمی‌دهیم.

    می‌ماند یک نکته!
    این که در این ماجرا بودند افرادی هم که مطابق عادت دیرین، ساز مخالف کوک کرده و مانند شخصیت مشهور داستان گالیور، مدام و پی در پی یا نجواکنان و درگوشی زنهار می‌دادند: من می‌دونم ... آنها موفق نمی‌شوند و از این جور بدبینی پراکنی‌های معمول ...
    با این وجود، می‌خواستم از آنها هم تشکر کنم و بگویم که چقدر وجودشان مفید است!
    زیرا به قول برنارد شاو: انسان‌های خوشبین و بدبین هر دو برای جامعه مفید هستند، خوشبین هواپیما را اختراع می‌کند و بدبین چتر نجات را!
                                    دوست‌تان دارم ... بیشتر از دیروز ...


درج نظر

بیش از یک میلیون تومان؛ در نخستین گام!

    تا ساعت 9 صبح امروز؛ یعنی کمتر 48 ساعت پس از انتشار گسترده فراخوان کمک برای آزادی یک رزمنده‌ی بی ادعای طبیعت وطن از دیار هرمزگان، خبر می‌رسد که بیش از یک میلیون تومان به حساب آزادی باقر زارع واریز شده است ...
    این یعنی: ایرانیان هنوز هم با دل‌شان زندگی می‌کنند و هنوز هم پوم تاک مهربانی و همیاری در این آب و خاک پرتپش است ...
    درود بر شما خوبان که سرود مهرورزی را در آستانه نوروز ایرانی، اینگونه سخاوتمندانه می‌نوازید ...
    به امید آزادی‌اش تا پیش از برپایی هفت سین 1391 در سبزترین کلبه‌ی روستای لاوردین ...


درج نظر


چیزی به نجات باقر زارع نمانده! مانده؟

    نامش باقر زارع است و تا آزادی فقط 10 میلیون تومان فاصله دارد ... آیا فراهم کردن این رقم در ایران امروز و برای خانواده بزرگ و عزیز محیط زیست ایران، دشوار است؟ می‌دانم که چنین نیست و می‌دانم که زودتر از آنچه باقر بتواند تصور کند، دوباره به نزد خانواده چشم به راهش بازخواهد گشت و اجازه نخواهد داد تا کل و بز و قوچ و میش و جبیر و پلنگ و دیگر زیستمندان کوه سفید لاور دین - منطقه ای کوهستانی و تپه ماهوری بین شهرستان‌های بستک و بندرلنگه در استان هرمزگان - دوباره بی‌پناه و بی یاور باقی مانند. ایرانیان همیشه ثابت کرده‌اند که:
زندگی گرمی دل‌های به هم پیوسته است
تا در آن دوست نباشد، همه درها بسته است
و برای همین است که در ماجرای باقر زارع نشان خواهند داد که همه‌ی درها را می‌توانند دوباره بگشایند. 
    گفتنی آن که  به گزارش سبزپرس: به منظور دریافت کمک های مالی دوستداران طبیعت ایران برای تأمین دیه این همیار محیط زیست و آزادی او، حساب بانکی مشترکی به نام «طاهر قدیریان» و «حمیدرضا میرزاده» به ترتیب از «انجمن طرح سرزمین» و «پایگاه خبری فضای سبز و محیط زیست ایران (سبزپرس)» در تاریخ 11 اسفندماه 1390 افتتاح شده است که دوستان و علاقه مندان می توانند کمک های خود را به این حساب واریز کنند.


مشخصات حساب:
شماره حساب: 9-8001536555 
شماره کارت: 7467-4419-0610-6221 
(با قابلیت انتقال کارت به کارت از تمامی کارت های عضو شتاب در سراسر کشور)
بانک پارسیان. حساب مشترک به نام طاهر قدیریان و حمیدرضا میرزاده


    بیلان کاری این حساب بانکی هر سه روز از طریق پایگاه خبری سبزپرس به اطلاع علاقه مندان خواهد رسید. 
    همچنین آدرس ایمیل Hamyar.mohitban@gmail.com برای این موضوع و سایر موارد مشابه در آینده، تهیه شده است که با فرستادن یک ایمیل به آن، در جریان اقدامات انجام شده قرار خواهید گرفت. 
    ضمناً طاهر قدیریان با شماره تلفن 09128264170 و حمید رضا میرزاده با شماره تلفن 09196306550 آماده پاسخگویی به سوالات علاقه‌مندان به مشارکت در این فعالیت خیرخواهانه هستند.

    پی نوشت:    

    برخی واکنش‌های شورآفرین و امیدبخش به این ماجرا را اینجا ببینید و بخوانید.

درج نظر

به بهانه ی دوست داشتنی ترین روز بهمن!

یه آدمایی هستند که هستند؛ هر چند نیستند ...
و یه آدمایی هم هستند که نیستند، هرچند هستند ...
آدم خوشبخت، کسی است که دوستانش از جنس گروه نخست باشند.
    و من یکی از آن خوشبخت‌های روزگار هستم، زیرا دوستانی دارم که همیشه هستند، حتا آن زمانی که ظاهراً نیستند؛ دوستانی که گله نمی‌کنند، وامدارت نمی‌سازند، طلبکارت نیستند، در روزهای خوشی هواخواهت نمی‌شوند، سؤال پیچت نمی‌کنند، صبورند، گوش می‌دهند، اعتماد می‌کنند و دوستت دارند؛ حتا زمانی که یادت می‌رود بگویی: دوست‌شان داری ... 
    دوستانی مثل مجتبی پاک‌پرور که پاک، پرورش یافته‌اند، طبیعت را دوست دارند، با گیاهان گفتگو می‌کنند، نگاه‌شان به سمت زیستمندان زمین است، فدایی وطن‌شان هستند؛ برای وقارش جان می‌دهند و عاشق پاکبازی برای مردمان‌شان هستند ...

    امروز، روز اوست؛ اویی که می‌دانم این روزها بسیار خوشحال است، زیرا نتایج پژوهش‌هایش در قالب دانشنامه دکترا، همان ادای دینی شده است به آهنگ کوثر و آبخوانداری‌اش که آرامشش در گرو آن بود ...
    و هرچند هنوز جوان‌تر از او ندیده‌ام، اما چیزی نمانده تا پدربزرگ صدایش زنند! 
    ممنونم از خدا که منو دوست داره ... وگرنه چه دلیلی داشت تا دوست مجتبی باشم!؟
    پس به سلامتی 29 بهمن که حال آدم را خوش می‌کنه؛ بدون آن که جیبش را خالی کنه!
    تولدت مبارک رفیق ...

     پی نوشت:
    - برای آنها که مجتبی را نمی‌شناسند.

    - یه موقع‌هایی دلم تنگ می‌شه برات بامرام؟


درج نظر

در ستایش یک پیرمرد 79 ساله که هنوز جوان است! نیست؟

    بچه ها ! داستان کیم تیلور را که یادتان هست؟

    این عکس ها را نگاه کنید تا حیرت و شگفتی تان بیشتر شود؛ زیرا خالق این لحظه‌ها و شکارگر این تصاویر یک پیرمرد 79 ساله است! پیرمردی که قدر یک ده هزارم ثانیه را هم می داند و شاید به همین دلیل باشد که اینگونه جوان و سرحال باقی مانده است! نه؟

 

 

     و اصلن مگر می‌شود آدمی که قدر لحظه‌ها را اینگونه می‌داند، پیر شود؟

    درود بر پانته آ اردانی عزیز که تلنگر لازم را به من زد تا متوجه شوم که هر کیمی کیم نیست! هست؟

درج نظر

کدام شکارچی ناز شست دارد؟!

    به این تصاویر خوب نگاه کنید ... چه کسی باور می‌کند که یک ماهی قزل‌آلا بتواند با چنین پرش حیرت‌انگیزی، سنجاقک تیزپایی را اینگونه در دل آسمان به چنگ آورد؟ حیرت انگیزتر آن که همه‌ی این ماجرا در یک ده هزارم ثانیه رخداده است!

    حالا به نظر شما آیا این ماهی را نباید به لقب شکارگر شکارگرها ملقب کرد؟

    به نظر من البته ضمن اهدای دیپلم افتخار بهترین پرش در برق و باد به این ماهی خان قزل آلا، فکر کنم سیمرغ بلورین بهترین و حرفه‌ای‌ترین صیادی را باید به خانم کیم تیلور داد؛ به آدمی که در آن لحظه پشت دوربین بوده و من هنوز هم نمی‌دانم این کسر ناچیز از ثانیه را چگونه قدرش را دانسته و شانسش را امتحان کرده تا به همگان ثابت شود؛ برای موفقیت، برای شهرت و برای جهانی شدن، شاید یک ده هزارم ثانیه هم کافی باشد! نه؟

    گزارش این ماجرا را که در دهمین روز فوریه بر روی درگاه مجازی میل آن لاین انتشار یافته است، می‌توانید در این نشانی بخوانید تا بهتر دریابید که هنوز هم دست بالای دست بسیار است! نیست؟

درج نظر

برای بزی که از کشتارگاه گریخت و یادمان انداخت زندگی شیرین است!

    نامش آلبی – Albie – است، چندی پیش، یعنی در آگوست سال 2007، او یک اقدام انقلابی کرد؛ از همان نوعی که آن گاو دوست‌داشتنی اسپانیایی کرده بود؛ منتها با این تفاوت که آن گاو اینک در میان ما نیست، ولی این بز هنوز هست؛ هرچند که یک پایش را برای ماندگاری نامش در تاریخ هزینه کرد!

    بله آلبی، یک بز است؛ بزی که می‌توانست مثل میلیون‌ها بزی باشد که ما آدم‌ها برای رفع نیازهامان پروار می‌کنیم و بعد به کشتارگاه می‌فرستیم ...

    امّا آلبی تصمیم گرفت تا بر علیه این سرنوشت محتوم و تلخ خود، بپاخیزد و از من و ما بپرسد که چرا باید همواره آخر قصه‌ی من و نسل من و نژاد من اینگونه با خون عجین شود؟!

    در این راه البته زنی به نام دکتر جنی براون - Jenny Brown – هم به یاری‌اش شتافت، به ویژه زمانی که دامپزشکان چاره‌ای جز قطع پای آلبی نداشته و در نتیجه احتمال کشتنش برای پایان دادن به رنجش افزایش یافته بود. اما جنی که خود در کودکی، در اثر ابتلا به نوعی از سرطان، مجبور شده بود تا پای راستش را از دست بدهد، به خوبی درد این بز را می‌فهمید و حتا نوعی آسایشگاه معلولین برای حیوانات را از سال 2004 در ایالت نیویورک آمریکا بنا نهاده بود که هم‌اکنون در آن بیش از 150 حیوان معلول نگهداری می‌شوند.

    و اینگونه شد که به نوشته‌ی لوسی لانگ - Lucy Laing – در شماره‌ی 27 نوامبر 2011 روزنامه دیلی میل، آلبی شاید خوش‌شانس‌ترین بزی باشد که دنیا تاکنون به خود دیده است!

    می‌دانید دوستان! قصه‌ی آلبی و جنی را که می‌خوانم ... فکر می‌کنم که هنوز چقدر زیبایی کشف نشده، چقدر صداقت ناپیدا، چقدر مرام ناهمتا و چقدر انسانیت بی همتا در اطراف‌مان موج می‌زند؛ آنقدر که حق نداریم هرگز دنیای امروز را با دشنام، زخم زنیم و با عینکی به تفسیرش بپردازیم که در آن مجالی برای دیدن آلبی‌ها و جنی‌ها وجود ندارد ...

    نگاه کنید به این تصاویر و درود بفرستید به انسان‌هایی که اینگونه برای تداوم حیات این حیوانات هزینه کرده و می‌کنند ...

سگی که هنوز به زندگی لبخند می‌زند؛ با وجود آن که دو پایش را از دست داده است ...


اسبی که می‌توانست اینک زنده نباشد ... 

 

و فیلی که هنوز هست ...


بچه‌ها! بیاییم همه به افتخار انسانیت، کلاه از سربرداریم ...


درج نظر