برای روح بلندی که در پشت این گلدان کوچک پنهان شده است!
چند روز پیش که داشتم از کنار ضلع جنوبی آزادراه یادگار امام به سوی اوین میراندم، ناگهان این پنجره میخکوبم کرد ...
چند روز پیش که داشتم از کنار ضلع جنوبی آزادراه یادگار امام به سوی اوین میراندم، ناگهان این پنجره میخکوبم کرد ...
اين چشمهاي زيبا را نگاه كنيد تا دريابيد كه چه ميگويم؟ آيا هيچ چشم يا عينك گرانقيمتي را ميشناسيد كه از نظر رنگبندي و هارموني و تقارن به پاي اين چشمهاي افسانهاي برسند؟
آندره ژيد : بكوش عظمت در نگاه تو باشد نه آن چه بدان مي نگري .
نظرتان در بارهي اين تصوير چيست؟ در اين تصوير چه چيز حيرت يا تحسين و يا دست كم توجه شما را برميانگيزد؟
احتمالاً خواهيد گفت: مشاهدهي آن سيب درشت قرمز رنگ در
انتهاييترين و لرزانترين و شكنندهترين جوانهي نهالي كه شايد هنوز جشن
يكسالگياش را هم نگرفته باشد!
نگاه كنيد كه آن سيب متقارن و خوشتراش چگونه صاحبش را به زحمت انداخته و قامت نحيفش را خم كرده است.
با اين وجود، اگر اينك دل من و تو گرهگير فقط يكي از ميلياردها
ميليارد درخت سيب موجود در جهان شده، شايد دليلش به كشف همين راز و رمز و
چرايي ايستايي و پايداري آن نهال تكيده برميگردد! راز و رمز و درد و رنجي
كه حاصلش تولد سيب سرخ خورشيد است ...
روزی خواهم آمد و پیامی خواهم آورد
در رگها نور خواهم ریخت و صدا خواهم زد:
ای سبدهاتان پرخواب! سیب آوردم، سیب سرخ خورشید
خواهم آمد، گل یاسی به گدا خواهم داد.
زن زیبای جزامی را گوشواری دیگر خواهم بخشید.
کور را خواهم گفت: چه تماشا دارد باغ!
و من بر اين باورم كه روشندلي لازم است تا بتوان در پاي اين لحظهها و عكسها درنگ كرد و تلنگرش را شنيد و در زيبايياش شناور شد و شناور ماند ...
وگرنه ممكن است داغون شوي مثل سهراب، وقتي كه دريابي در سرزميني زيست ميكني كه هيچ كس زاغچهاي را سر يك مزرعه جدي نميگيرد!
ممنون از دوست عزيزي كه تصوير اين تكنهال سيبآلود و سرخفام را برايم فرستاد و زنهارم داد تا او را جدي بگيرم ...
دیروز که داشتم از اداره به سمت منزل میراندم، این تابلو نقاشی توجهم را جلب کرد؛ آن هم در آن برهوت ازدحام سیمان و تیرآهن و دود و ...
جلوتر که آمدم دیدم اصلاً تابلویی در کار نیست ...
امروز صبح وقتي جعبهي نامههاي مجازيام را مرور كردم، با اين ايميل از دوست عزيزم، مسعود باقرزادهي كريمي – كارشناس با سابقهي دفتر امور تالابهاي سازمان حفاظت محيط زيست - مواجه شدم كه البته او نيز نامه را از يك هموطن فرزانه مقيم بنگلادش به نام حسين شهباز دريافت كرده بود كه از قضا درس منابع طبيعي خوانده در همان دانشگاهي كه من خواندهام.
امّا آنچه كه اشك مرا درآورد، موج نيرومند و كمنظيري بود كه در جاي جاي اين نامه جريان دارد؛ آنقدر كه نتوانستم هيچ كار ديگري بكنم جز آن كه همراه با خانم تامپسون، يك آموزگار كلاس پنجم – كه ميتواند در هر جا حضور داشته باشد – اشك بريزم ... اشك بريزم براي كيفيت غيرقابل وصفي كه ميتواند در زندگي تك تك ما جريان داشته باشد و ما را از اين همه شكوه و قداست و زيبايي؛ تر و تازه و پرنشاط و اميدوار سازد؛ امّا اغلب آنقدر به خود مشغوليم كه مجالي براي ديدهشدن آين همه مهر، اين همه شور و اين همه عشق به خود نميدهيم.
اين داستان را اينجا در دلنوشتههايم حك ميكنم تا هر بار با خواندنش يادم بيافتد كه:
زندگي چيزي نيست كه
لب طاقچه عادت
از ياد من و تو برود ...
لابد شنيدهايد يا شايد هم ديدهايد كه اخيراً به جاي واژهي مأنوس و غمبار «گورستان» يا «قبرستان» از واژه دلپذير و مشكوك «آرامستان» استفاده ميكنند ...
دیروز به اتفاق اروند از نمایشگاه نقاشی ماه منیر هوایی، یکی از دخترکان پاکنهاد و هنرمند وطن بازدید کردم و کلی صفورا و عباس محمدی عزیز را درود فرستادم که از برگزاری چنین نمایشگاهی خبرمان کرده بودند ...
شايد زندگي آن جشني نباشد كه آرزويش را داشتي، امّا حالا كه در ميانهي اين پاكوبان افتادهاي؛ تا ميتواني زيبا برقص ...
و من رقص آن كودك گرفتار آمده در سيل را بر بالاي سر مهر ناب پدری سخت دوست دارم ..
حدودای یک بعدازظهر روز یکشنبه – 3 آبان 1388 – بود که این درخت اسرارآمیز را دقیقاً در جایی که نباید باشد و بروید، دیدم و به راننده - آقای ذوالفقاری - گفتم که بایستد ...
نظرتان در بارهی آن پرندهای که میرود تا من و تو در جهانی زیباتر بمانیم چیست؟ نظرتان در بارهی این جمله از جبران خلیل جبران چیست؟
«شما آنگاه خوبید که از خویشتن خویش ببخشید.»
اگر روزي روزگاري گذرتان به جادهي قديم و خاكي كازرون - شيراز افتاد، حتماً سري هم به روستاي متروكهي پير بنكي در جوار كتل دختر (20 كيلومتري خاور كازرون) بزنيد و در آنجا با چشمان خود ببينيد كه يك درخت بنه – Pistacia – چگونه ايستادن و ماندن در اوج را به بينندگانش آموزش ميدهد ...
فردا که بیاید، میشود 40 روز که دیگه نیامدهای تا به من و ما سر بزنی! باورت میشود پدر؟
40 روز است که از پیش من و فریبا و اروند و امیر و شقایق رفتهای ...
من ماندهام و شمارهای که دیگر در آنسویش کسی گوشی را برنمیدارد؛ شمارهای که سالها بود گوشیام به گرفتنش عادت کرده بود ... 44194465 ... و حالا دلم بدجوری برای گرفتن دوباره این شماره تنگ شده است ...
میبینی؟
همكار عزيز و فرزانهام، عهديه كاليراد، منظومهي روان و دلنشين پيش رو را
، ديروز بعد از بارش دلچسب و فرحبخش باران در تهران سروده ...
و به حرمت همهي آنهايي كه از موهبت داشتن پدر محروم شدهاند، تقديمم كرده است ... همراهي و غمخوارياش
را ميستايم و براي پدر بزرگوارش كه اينك سه سال است از او براي هميشه دور
شده است، آرزوي درك روزگاري آرامتر و سبكبالتر دارم ...
آب را گل نكنيم ؛ پدرم در خاك است ...
وقتي ديروز باران باريد
"آن مرد در باران آمد" را به ياد آوردم
"آن مرد با نان آمد"
يادم آمد که ديگر پدرم در باران
با ناني در دست
و لبخند بر لب
نخواهد آمد
ديروز دلم تنگ شد و با آسمان و دلتنگياش
با زمين و تنهائيش
با خورشيد و نبودنش
به ياد پدر سخت گريستم
پدرم وقتي رفت سقف اين خانه ترک بر ميداشت
پدرم وقتي رفت دل من سخت شکست
خاطر خاطره ها رخ بنمود
زندگي چرخش يک خاطره است
خاطر خاطره ها را نبريدش از ياد
پدرم وقتي رفت آسمان غمزده بود
و زمين منتظر .....
زندگي چرخش ايام و گذار من و توست
و کسي گفت به من:
آب را گل نکنيد
پدرم در خاک است
زندگي ميگذرد
کاش يک فاتحه مهمان شقايق باشيم
و زمين کوچک نيست
دل ما تنگ و نفس سنگين است
کاش ميشد آموخت که سفر نزديک است
خاطر خاطرهها را نبريدش از ياد
زندگي ميگذرد
کاش يک فاتحه مهمان شقايق باشيم
بياد همهي پدراي دنيا
نام آدام اسمیت را بسیاری از ما شنیدهایم، این فیلسوف اسکاتلندی قرن 18 را به حق، پیشرو در پندارینهی «اقتصاد سیاسی» جهان میدانند و از او با عنوان معمار نظام سرمایهداری در غرب یاد میکنند. با این وجود، برای نگارنده و در حال و روزی که اینک تجربه میکند؛ آدام اسمیت از منظر دیگری هم میتواند قابل احترام باشد؛ بخصوص وقتی که از قول او میخوانم ...
مطابق معمول هر روز شمارهاش را گرفتم ... اما گوشی را برنمیداشت ... روز قبل همه فرزندان و نوهها مهمانش بودیم؛ گفتیم و خندیدیم؛ باورم نمیشد ... رفتم به منزلش ... همسایهها میگفتند که صبح او را دیدهاند که درختان باغچه جلوی منزل را آب میداده است ... امّا وقتی وارد منزل شدم، دیدم که چشمانش را بسته است ... طرح لبخندی بر روی صورت دارد و انگار که مدتهاست در خواب است ...
به همین سادگی ...
پدرم رفت ... که رفت ...
کوهدرهی «درکه» را اگر نگویم که همهی ایرانیان، بی شک همهی تهرانیان و یا دستکم تمامی کوهنوردان میشناسند و بخشی از شیرینترین یا پرشورترین، سرخترین یا رنگینترین خاطراتشان را در این مسیر جادویی و طربانگیز و از لابلای زمزمهی کوهساران پلنگچال - جایی که هوش درختان را هنوز میشود شنید – گذراندهاند. افزون بر آن تقریباً اغلب نویسندگان و هنرمندان و سیاستمداران وطنی؛ از علیاکبر ولایتی تا مصطفی میرسلیم و هوشنگ مرادی کرمانی و علیرضا خمسه و حسین زمان و ... را میشود در این مسیر شناسایی کرد؛ مسیری که از هفت حوض تا دو راهی کارا، همه جور آدمی را میبینی؛ از کارا تا آذغالچال، قدیمیترها را میبینی؛ از آنجا تا پلنگچال، حرفهایها رو میبینی و از پلنگچال به بالا، تک و توک آدمهای ماجراجویی را میبینی که به دنبال یه جای پرت یا یه نشونه از یه جای بکر یا ایستادن بر بام تهران یا ... میگردند ...
نمیدانم آیا شما نیز خبر حیرتآوری که در نحسترین روز مرداد، بر روی درگاه واحد مرکزی خبر قرار گرفت را خواندهاید یا نه؟ آن خبر روایتی است باورنکردنی از قتل میلیونی یکی از مفیدترین حشراتی که جهان تاکنون به خود دیده است؛ آن هم به بهانهی خصومتی شخصی و کدورتی نابخردانه که در بوجود آمدنش بیشک آن سه میلیون زنبور عسل مقتول تویسرکانی هیچ گناهی نداشتهاند (نمیدانم چرا این نام تویسرکان آنقدر آشنا میزند؟!) ...
چهرهی معصوم و نمکی این دخترک پاکستانی مرا رها نمیکند ... در جایی - از قول رابرت آلن - خواندم: «دنیا پر از آموزگارانی است که دانستههای آنها به شما کمک خواهند کرد. همهی کاری که باید انجام دهید این است که در جستجوی آن ها باشید.»
ناصر انصاري هم سرانجام پس از 32 سال خدمت در حوزهي پژوهشي منابع طبيعي كشور، بازنشست شد و از پيش ما رفت ... ناصر يكي از صميميترين همكاران ما بود كه نه فقط در حوزهي علمي، كه به عنوان يك دوست و مشاور امين همواره مورد احترام بود و طرف مشورت قرار مي گرفت ...
واقعاً از کجا میداند این ناصر خان کرمی که حالا وقت خوابیدن نیست؟! شاید آن برادر! غذایش را خورده و اتفاقاً حالا نیاز به استراحت و خواب دارد. اصلاً شاید این برادر دیگه پیر شده باشد ...
یادبرگ پیش رو را خبرنگار سبزاندیش ایسنا در دیار پرمهر و فرزانهپرور خراسان برایم ارسال کرده است ... از خواندنش برق امید در چشمانم درخشید و ایمان آوردم به آیندهی سبز وطن.
این جوانان، ناهمتاترین ثروت این آب و خاک مقدس هستند و افتخارم این است که برای چنین جوانانی میکوشم و قلم میزنم ...
و راستی در برابر این دریای سپهرگونه چه میتوان کرد؟ جز آن که دل را به او سپرد و وا داد ...
باید پارو نزد وا داد
باید دل رو به دریا داد
سه شنبهی هفتهی گذشته، وقتی خسته و کوفته از سرکار برگشتم خونه – نمیدانم چرا این روزها کوفتگی کار البته بیشتر از خستگی آن شده است! – اروند به استقبالم آمد و گفت: پدر! توی جاکفشی را نگاه کن! من هم نگاهی انداختم و با کمال تعجب این نقاشی را در آنجا دیدم ...
همهي ما روزي چشم باز كرده و خود را در دنياي آدمزمينيها ديدهايم؛ اون هم اغلب ناغافلكي!
و همهي ما روزي هم چشم بر اين دنيا خواهيم بست كه اتفاقاً آن هم اغلب ناغافلكي است!
در بين اين آمدن و رفتن، اما ميتواند اتفاقي رخ دهد كه احساسي ناب از رضايتمندي و سرخوشي را تجربه كني و تا آخرين لحظهي حضورت در واژهي اكنون شناور باشي و سرمستانه از آبتني كردن منتهاي لذت را ببري ...
ميداني آن اتفاق چيست؟
اين كه هر يك از ما بكوشيم تا دنيا را در وضعيتي بهتر نسبت به زماني كه در آن وارد شديم، ترك كنيم.
به همين راحتي!
برای همین است که وقتي اين دو تصوير را در كلبهي مجازي ابوحنانهي عزيز ديدم، دلم به شوق آمد، چشمانم خيس شد، تنم لرزيد و سراپاي وجودم را غروري ناب فراگرفت؛ غرور از داشتن چنين هموطنان عاشقي، كه حاضرند خود را به زحمت اندازند تا همنوعان خويش و نيز ديگر زيستمندان دريايي و كنارآبزي در وضعيتي بهتر زندگي كنند.
و مگر عشق جز اين است؟
عشق يعني:
گرم يادآوري يا نه
من از يادت نميكاهم
و آن سه هموطن بوشهري عميقاً نشان دادند كه عاشق طبيعت و زيستمندان آن هستند. آنها نشان دادند که ترجیح میدهند به جای آن که فقط نام خود را در آغوش گرفته و بغل گیرند، نام آنهایی را به آغوش کشند که نمیشناسند و شاید هرگز هم نبینند ... و این یعنی: عشق واقعی به انسانیت.
آري ...
آن چند جوان بيادعاي بوشهري به من و تو درس بزرگي دادند؛ اين كه ميشود همواره با كمترين امكانات هم كاري كرد كارستان و دنيايي ساخت شبيه هيچستان ... همان هيچستاني كه ميشود سراغ سهراب را آنجا گرفت.
هیچستانی که
تا نسیم اتشی در بن برگی بوزد
زنگ باران به صدا در میآید
بیاییم از امروز پیمان بندیم که در به صدا درآوردن زنگ باران امساک نخواهیم کرد
بیاییم قول دهیم در گفتن جملهی دوستت دارم، مصلحتسنجی نخواهیم کرد
و بیاییم عهد ببندیم که نکتههای شیرین زندگی را که درمییابیم با دیگران به اشتراک خواهیم نهاد.
روايت مصور و دلنشين ابوحنانهي عزيز را از اين ماجراي دلپذير اينجا بخوانيد و دعا كنيد و دعا كنيم كه بر شمار اين گونه هموطنان در دور و برمان افزوده شود.
باور كنيد:
دنيا در حال فرياد است كه به شما بگويد: بله!
چرا صداي مهربانيهايش را گاه نميشنويم يا جدي نميگيريم؟
«ما بايد به کودکانِ جهان ، به آنها که آينده را در تملّک خويش دارند ، اطمينان دهيم: از طريق اقدامات خود دنيايي پيراسته از ذلّت و تحقيرِ حاصل از فقر ، تخريب محيط زيست و الگوهای توسعهي ناپايدار برایشان به ارث می گذاريم.»
بند سوّم از بيانيهي نهايي اجلاس زمين در ژوهانسبورگ (2002)
در حاشيه مطلب اروند غم را نميداند
به مناسبت اول جون - روز جهاني کودک (1) - مطلب زير را به همهي کودکان محروم جهان با اميد به برخورداري همهي آنان از امکانات مناسب و يکسان رفاهي، آموزشي، تفريحي و درماني تقديم ميدارم.
در سراسر دنيا سازمانهايي با هدف مطالعهي خشونت، به جمعآوري اطلاعات در مورد فقر شايع و خشونت عليه کودکان پرداختهاند. نکته اينجاست که بعضي از کودکان ممکن است دربارهي رنجي كه ميكشند - به واسطهي فقر و خشونتي که با آن روبه رو هستند – هرگز نتوانند صحبت کنند و بسياري از آنان حتي از حقوق خود نيز بي اطلاع باشند. درتمام کشورهاي جهان و در هر فرهنگ و هر نژاد، در هر خانواده تحصيل کرده يا بي سواد، ثروتمند يا فقير، ممکن است مظاهر رنج، فقر و خشونت عليه کودکان ديده شود.
مثلاً تحصيل کودک محدود مي شود، يا داراي کيفيت نيست (ماده 28 و 29)؛ کودک مورد سوء استفاده قرار ميگيرد (ماده 19)؛ کودک درگير کار خطرناک مي شود (ماده 32)؛ کودک فرصتي براي استراحت، تفريح و سرگرمي ندارد (ماده 31)؛ ممکن است سلامت کودک به خطر بيافتد (ماده 24).
جناب مهندس درويش:
من هم مانند شما خدا را شاکرم که اروند ديکتهي درست کلمهي غم را نميداند؛ اما مطمئناً ميتواند مفهوم آن را به ويژه در ارتباط با همنوعان هم سن و سال خود به خوبي درک کند و با غم کودکان جهان خود آشنا شود. کودکان معنا و مفهوم غم را به درستي درک ميکنند. همان گونه که معنا و مفهوم عدالت را و هر مفهوم انتزاعي ديگر را. مهم نيست که ديکتهي درست کلمه غم را ندانند. اروند باهوش شما نيز حتماً با غم کودکان وطن و جهان خود آشناست. آيا تاکنون عکسهاي هنرمندانهاي را که از کودکان محروم وطنتان تهيه کرده و در وبلاگ وزين و ارزشمند مهار بيابانزايي نمايش دادهايد يا نوشتههايي را که در ارتباط با متنهايي با سر تيتر «نامش زينب است!» و «هر چي آرزوي خوبه مال تو» را که درسفرنامههاي مورخ 29 بهمن ماه 1384 و اوّل فروردين1386 در وبلاگتان تحرير و ثبت شده، به اروند نشان داده يا برايش خواندهايد؟ ما در جهانمان چند زينب و چند ليلا و چند ریحانه داريم؟ آنها فقط در حاشيهي روستاي قرقري، در كنار ساحل خشكيدهي هامون پوزك، در منتهااليه شرقي مرز ايران يا در پاي قلعه كره، استان كهكيلويه و بويراحمد و چهارمحال و بختياري نيستند. تماشاي تصاوير همهي آنها و خواندن مطالب برگزيده ذيل تصاويرشان هر انساني را با غم آشنا و روبرو ميکند. بگذاريد اروند با غم کودکان جهان خود آشنا شود تا بتواند براي رفع و يا کاهش بار اندوه آنان در هر کجاي جهان که هستند، بيانديشد. شايد روزي بتواند در زدودن تيرهگيهاي قلبهاي پر اندوهشان نقشي بيافريند. اميد به اين که کودکان امروز بتوانند زمينههاي مولد غم و اندوه را از دل کودکان فرداي جهان بزدايند.
در ضمن چه خوب است اگر آرشيو پيوندهاي روزانهي وبلاگتان قابليت بازيابي بهتر و آسانتري داشته باشد تا ديگر بار به دنبال جستجوي نابترين تصاوير و نوشتههايتان مانند مطلب "آن فرشته ساده است و خط خطي است" ساعتها وقت صرف نشود. اميد که اين گلچين نيز در آرشيو ديگري به نام محبوبترين تصاوير و " به بهشت نميروم، اگر مادرم آنجا نباشد" در مجموعه مطالب عزيزترين نوشتهها گنجانده شود.
منابع:
1- برگی از تاريخ جهان،" انستيتوي بينالمللي تاريخ اجتماعي -آمستردامhttp://www.Shahrzadnews.com/ ( 11/3/88)
2- فاونتين، سوزان،" مصونيت در برابر خشونت حق ماست – فعاليتهايي براي يادگيري و اقدام ويژه کودکان و نوجوانان"، «اتحاديه بين المللي نجات كودكان» (ISCA)، يونيسف و «سازمان جهانی جنبش پيشاهنگی»
پاورقی:
(1) -«کنفرانس جهاني رفاه کودکان" که در سال 1925 در ژنو، برگزار شد منشأ بنيانگذاري روز جهاني کودک، بود. پس از کنفرانس، دولتهاي جهان يک روز را به روز کودک اختصاص دادند تا مسايل کودکان را در مرکز توجه قرار دهند. بسياري از کشورها، از جمله شوروي روز اول ژوئن را انتخاب کردند.»
يه موقعهايي كه روي آخرين يال زرين تپهي ماسهاي مصر قدم برميدارم؛ يه وقتهايي كه در كنار شورترين رود عالم در جوار گندم بريان شهداد نفس ميكشم و يه زمانهايي كه از بالاي تپههاي سرخرنگ ميوسن جنوب دامغان به انتهاي ناپيداي دشت كويري مينگرم كه آن سويش، جندق با همهي نجابت و صلابتش ايستاده است ... بله درست در همون برهوت خاموش و اهورايي كوير بر خود ميلرزم ... بر خود ميلرزم كه آيا توانستم رسالتم را در برابر آن بيابانزادهي بيابانگرد ادا كنم؟ آيا توانستم خطي مثبت از حضورم در اين دنياي فاني، باقي نهم و آيا توانستم ذرهاي از آلام سرزمين مقدس مادريام را كم كنم؟
گوش كنيد!
ساربانگ صحرا مينوازد ... در اين صحرا، نه ترنم شاد جويباري روان است، نه سبزينهي زوهمندي و نه بازي مستانهي رودي ... درعوض؛ تنديسهاي ماسهاي، همان بردنگهاي زرگون، سپيد و خاكستري مدام جابه جا شده تا تازيانهي ناپيداي باد را برملا سازند ...
و بايد اينجا در پيشگاه خوانندگان عزيزي كه دوستشان دارم، اعتراف كنم: محمّد درويش از دريافت اين تازيانهها نفس ميگيرد و به اوج بال ميگشايد ...
يادداشت زير را همكار عزيزم عهديه كاليراد آفريده است و آن را تقديم كرده به خوانندگان عزیز این کلبهی مجازی ... خوشحالم كه چنين همكاراني دارم.
به نام خدايي که همين نزديکي است
بيابانزادهاي بيابان گرد
کويرنشيني کپرنشين
او که هميشه آسمانش چراغاني است از نوع بي مصرف، حتي نه کم مصرف
کهکشان را زماني يافت که مادرش در راه شيري لالايي کوير را برايش زمزمه کرد
او، فرزند شن زار است و عاشق شترهايش
مي خواهد بداند مديريت سرزمينهاي بياباني از نوع علمي او را به کجا خواهد رساند
او نمي خواهد شب چراغهايش را گم کند
فقط مي خواهد فرهنگ کوير را محترم شمارند
مي خواهد ستارگاني در آسمان پر ستارهاش باشند
مي خواهد ثقل دايرهاي باشد که گردش ميکنند
ميخواهد زادگاهش را پاس بدارند
ميخواهد مديريت سرزمينش پايداري بومش باشد
مي خواهد منابع سرزمينش را پاسدار باشند
مي خواهد همچنان بيابانگرد باشد، آن هم از نوع روستايي
او در آينه تو را ميبيند
تجلي آرمانهايش در حريم دانش
او را، بومش را، ديارش را و فرهنگ و هويتش را محترم شمار
و به مديريت سرزمينش مفتخر باش
اگر و تنها اگر
"بيابان را ميشناسي"
قابی که ابوطالب برای ثبت رخدادهای پیرامونش برمیگزیند، برایم در اغلب موارد جالب و امیدبخش بوده است. ابوطالب ندری را میگویم که پیشتر هم از او نوشتهام ...
آیا با محمد درویش موافق هستید که این تصاویر عجیب بوی زندگی میدهد و آدم را گرهگیر چشم نجیب ابوطالب عزیز میسازد؟
در شامگاه سي امين روز از دوّمين ماه بهار، مژگان جمشيدي و ياسر انصاري عزيز شادمانهاي را تجربه كردند كه بي شك بازخوردها و پرتوهاي فروزانش دامن طبيعت وطن را هم خواهد گرفت. چرا كه ايمان دارم اين شايد سبزترين پيوندي باشد كه ميتوانست خبرش در محيط زيست ايران منتشر شود ...
یکی از لذتهای زندگی من – اعتراف میکنم که البته لذتهای زندگی من ته ندارد – گوش سپردن به صدا و تماشای اداهای اروند است، وقتی که اشعار حافظ را میخواند، آن هم با همان شور و حال!
اروند معلمی دارد به نام خانم عباسی – که خداوند همواره پشت و پناهش باشد – ایشان معلم کلاس آفرینشهای خلاق هستند و به کودکان دوم دبستان شیوه روخوانی را با استفاده از اشعار شاعران قدیم میآموزند. کار ارزشمند و ابتکار تأملبرانگیزی که سبب شده توانایی روخوانی بچهها به سرعت بهبود یابد.
امّا برای من، نکتهای نازکتر و دلپذیرتر هم وجود دارد ... و آن نکته شنیدن برخی از اشعار حضرت حافظ است از زبان کسی که حدی برای دوستداشتهشدنش نمیشناسم.
فقط میتوانم دعا کنم که در موقعیت من باشید تا دقیقاً دریابید که یک پدر میتواند چه حس نابی را تجربه کند، وقتی که فرزندش برایش میخواند:
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود ؛ وین راز سر به مهر به عالم سمر شود
گویند سنگ لعل شود در مقام صبر ؛ آری شود ولیک به خون جگر شود
خواهم شدن به میکده گریان و دادخواه ؛ کز دست غم خلاص من آن جا مگر شود
از هر کرانه تیر دعا کردهام روان ؛ باشد کز آن میانه یکی کارگر شود
ای جان حدیث ما بر دلدار بازگو ؛ لیکن چنان مگو که صبا را خبر شود
از کیمیای مهر تو زر گشت روی من ؛ آری به یمن لطف شما خاک زر شود
در تنگنای حیرتم از نخوت رقیب ؛ یا رب مباد آن که گدا معتبر شود
بس نکته غیر حسن بباید که تا کسی ؛ مقبول طبع مردم صاحب نظر شود
این سرکشی که کنگره کاخ وصل راست ؛ سرها بر آستانه او خاک در شود
حافظ چو نافه سر زلفش به دست توست ؛ دم درکش ار نه باد صبا را خبر شود
دیشب این نقاشی را در کیف مدرسه اروند پیدا کردم؛ دقیقاً نمیدانم چه روزی آن را آفریده است. امّا برایم عزیز است؛ به خصوص که دارد به سوی کتابخانهی شاعران قدیم میرود ... در حالی که مشغول سرودن اشعار حافظ و زمزمه آن است ...
و البته یک چیز ناب دیگر هم در این نقاشی مرا به اوج میبرد ... آن خورشید خانوم را دقت کنید در آن گوشهی بالادست سمت چپ! چرا فقط او را رنگی کشیده است؟ چرا قرمز؟ و چرا آنقدر طنازانه؟!
در پشت این نقاشی هم، بخشی از همان شعر بالا را نوشته است (با یک غلط) ... میبینید غلطش را ... االبته اگر من معلمش بودم، همچنان به او 20 میدادم ...
و چه خوب است اروند من بلد نیست بنویسد غم!
از خدای بزرگ میخواهم که به همهی کودکان پاکنهاد سرزمین مقدس مادریمان بیاموزد که غم را نیاموزند ...
مؤخره:
بعضی وقتها فکر میکنم ... دلیلی بیشتر از این هم وجود دارد که باور کنم:
او همین نزدیکیهاست ...
از اوج قله های مه آلود دور دست
پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من
آن جا ببر مرا که شرابم نمی برد ...
فریدون مشیری
شما بگویید: وقتی بعد از یک روز پرازدحام و خستهکننده به منزل برمیگردی و چشمت به این تکه کاغذ نارنجی رنگ میافتد، چه حالی را باید تجربه کنی؟
تکه کاغذی که با خطوط کج و معوج یک کودک دوم دبستانی بر روی آن و خطاب به تو نوشته شده است: «پدر من با دوستم رفتم بیرون. نگران نباشد!»
و تازه تو میتوانی برای نخستین بار امضای فرزندت را هم ببینی ...
وای که چقدر زود بچهها بزرگ میشوند و اروند من چقدر زود دارد مرد میشود ...
کاش قدر لحظه لحظههای بزرگ شدن آدم کوچیکهای دور و برمان را بیشتر بدانیم تا بتوانیم بیشتر کودکی کنیم؛ حتا زمانی که آدم بزرگ شدهایم! کاری که - به قول روانشاد فریدون مشیری عزیز - شراب هم نمی کند و نمی برد ...
سهراب را بسیار دوست دارم، با او زندگی کردهام، رفتهام و بر مزارش ساعتها گریستهام، آنجایی را که در بالادست آبشار نیاسر نشسته و در رگ یک حرف خیمه زده است را میشناسم و بوییدهام ... اما با این وجود، خوشحالم که امروز سپهری بزرگ در میان ما نیست!
در میان ما نیست تا ببیند آن هیچستانی را که در آرزویش بود؛ تا چه اندازه امروز دستنایافتنیتر به نظر میرسد؛
در میان ما نیست تا ببیند مرجانهایی که هشدارش را داده بود، اینک نیست میشوند بی مهابای خلایی در اندیشهی دریاها؛
در میان ما نیست تا ببیند آبها بسیار بیشتر از آن روزها گلآلود میشوند و گاوها کمتر از آن روزها شیرافشان ...
در میان ما نیست تا ببیند که مردمانش چگونه سبزه که هیچ درخت کهنسالی را ریشهکن میکنند، بدون آن که دلشان بلرزد ... و حالا همه به شعر او میخندند:
میدانم
سبزهای را بکنم، خواهم مرد ...
و در میان ما نیست تا ببیند کسی همت نکرد برای آب دادن به حوضهایی که بی آب است! چرا که انگار دیگر کسی در تپش باغ خدا را نمیبیند ...
برای همین است که دوست دارم سهراب را و دوست دارم که نباشد و نبیند او امروز را ...
امروزی که از زبان دانشمندان تهیه کنندهی برنامهی جهانی غذا میخوانیم: بشر دوپا چنان بلایی بر سر اقیانوسها آورده است که حتا قبل از رسیدن به سال 2050 باید سراغ ماهیها را در فرهنگنامهها و فیلمهای مستند گرفت! چرا که حوض آخرین ماهی نیز در آن سال سیاه بیآب خواهد ماند.
خوانندهی عزیز دلنوشتههای درویش!
یادتان هست در 28 بهمن 1385 برایتان در همین خانهی مجازی چه نوشتم؟ یادتان هست از غرور احمقانهی لامارک برایتان گفتم که در قرن 18 میلادی گفته بود: «آبزيان دريا در مقابل انقراض نسل خود توسط انسان به طور طبيعی حفاظت میشوند. سرعت تکثير و زاد و ولدِ آنها بسيار زياد است، به سادگی در دام نمیافتند و به علاوه توانايي بالايي برای فرار از چنگ صيادان دارند. بدين جهت، احتمال آن که نوع بشر نسل آنها را به انقراض بکشاند، به هيچ عنوان مطرح نيست.»
چقدر دوست داشتم لامارک – اما بر خلاف سهراب – امروز زنده بود و گزارش اخیر برنامه جهانی غذا سازمان ملل متحد را میخواند ...
لامارک نیست؛ اما درسی که میتوان از غرور احمقانهی لامارک و لامارکها گرفت، میتواند همچنان مؤثر و کارساز باشد:
درس سادهای که احمد شاملوی بزرگ آن را زنهارمان داده است:
این گل رنگ است
شکفته تا جهان را بیاراید
قانونی هست که چیدن آن را منع میکند
ورنه دیگر جهان سحرانگیز نخواهد بود
و دوباره سپید و سیاه خواهد شد.
تو را به هر که میپرستید ... بیایید با هم همپیمان شده و نگذاریم تا گل رنگ زندگی چیده شود و جهان زیبایمان دیگر سحرانگیز نباشد ...
آخر در جهانی که سحرانگیز نباشد، دیگر کسی عاشق نخواهد شد ...
و وقتی که عشق نباشد ... زندگی میشود همان چیزی که بهتر است لب طاقچهی عادت از یاد من و تو برود ...
همان گونه که همهی آدمهای همهی کشورهای همهی قارههای جهان که عشق را مزه نکردند ... از یاد تاریخ رفتند ...
در همین باره:
- در خليج فارس، ماهيها حوض شان بي آب است!
- درسي كه غرور «لامارك» به جهانيان داد!
- تو روزنامه نمیخونی نهنگها خودکشی کردند …