تصاویری را که میبینید، آشکارا نشان میدهد که چگونه به دلیل افزایش رطوبت، هم سبزینهها به این کهنزادبوم دیرینهی ایرانی یورش بردهاند و هم گلسنگها.
دلم میخواهد بدانم آیا باز هم آقایان وزارت نیرو و سازمان میراث فرهنگی جرأت دارند تا چنین گزارشهاییرا تکذیب کنند و بگویند: سد سیوند نمیتواند رطوبت منطقه را افزایش دهد؟
این در حالی است که خوشبختانه یا متأسفانه، منطقهی عمومی پاسارگاد چند سالی است که دوران خشکسالی را تجربه کرده است و بنابراین، وضعیت زیست اقلیم منطقه در مناسبترین حالت خود برای گسترش سبزینه و یورش گلسنگها قرار دارد ...
چند سال پيش بود ... - فكر كنم يكي از روزهاي گرم تابستان سال 1371 بود – قرار بود نخستين مقالهام در يك مجلهي تخصصي منتشر شود. از شما چه پنهان خيلي دوست داشتم هر چه زودتر آن مجله را از دكهي روزنامهفروشي بخرم و مقالهام را نگاه كنم تا اين كه سرانجام روز موعود فرا رسيد ... اما اتفاقي در ميدان فلسطين و در برابر سينما گلدن سيتي رخ داد كه قبل از بازگو كردن آن، دوست دارم اين قصهي كوتاه اما بلند و ژرف! را با هم بخوانيم ...
عمه تازه از سفر فرنگ برگشته بود ... فکر می کنم سال 1351 بود! نه؟ (وای که چقدر زود میروند این لعنتیها ... این روزهای دوستداشتنی ... این لحظههای داغ و تبدار ... این خاطرههای تکرار ناشدنی ... این زندگی من ... زندگی تو ... زندگی ما ...) یادم هست که برایم یک خودکار چهاررنگ آورد ... یادت هست مجتبی؟ (آن روزها در عفیفآباد چه بوی نارنجی به هوا برمیخواست ... چه بوی پدرسوختهای داشت کوچه پسکوچههای شیراز در آن روزها ... یادت هست مجتبی؟) خودکارم را به مدرسه بردم ... چقدر دوستش داشتم، به همه نشانش دادم و گذاشتم تا با آن روی دفترچههاشان یادگاری بنویسند ... امّا «او» یادگاری ننوشت و فقط نگاهش کرد ... آن هم با حسرت ... ساعتی بعد، خودکارم دیگر نبود! گمش کرده بودم یا شاید بهتر است بگویم: گُمش کرده بودند! با اشک و آه به معلمم گفتم ... خدا رحمتش کند، چقدر ناراحت شد. موضوع به گوش ناظم بداخلاق مدرسه رسید ... فرمان دادند تا دربهای مدرسه را بربندند و همهی بچهها را در حیاط به خط کنند ... آقای ناظم میگفت: تا خودکار مجتبی پیدا نشود، احدی حق ندارد از مدرسه بیرون رود ... همه میلرزیدند ... امّا لرزش «او» جور دیگری بود! انگار داشت به من التماس میکرد ... میدانستم که کار خودش است و خوشحال بودم که به زودی رسوا خواهد شد ... امّا نگاهش از جنس دیگری بود ... آنقدر که همهی خشم و ناراحتیام را به بغضی پر رمز و راز بدل ساخت ... خود را به کنار ناظم رساندم و درگوشی برایش توضیح دادم که اشتباه کرده بودم! خودکارم را کسی ندزدیده است، آن را پیدا کردم! امّآ ناظم خشمگینتر از همیشه، فرمان داد تا فلک را بیاورند و با ترکههای خیس و نازک آلبالو به جان پاهایم افتاد ... در هنگامی که ضربهها را نوش جان میکردم، در همان لحظهای که از درد به خود میپیچیدم ... گاه چشمانم به «او» میافتاد و میدیدم که چگونه دوست دارد تا از شدت شرمندگی و ترس در زمین فرو رود ... امّا مجتبای قصهی ما، هرگز دم برنیاورد و آن ضربات جهنمی را تحمل کرد ... روزها و سالها گذشت تا رسیدیم به سالهای میانی دههی شصت ... مشغول تدارک عروسی بود و با همسر آیندهاش، سرانجام با مدیر یکی از تالارهای شیراز به توافق رسیدند ... هنگام عقد قرارداد و درست زمانی که مجتبی نامش را به طور کامل نوشت و امضاء کرد:
مجتبی پاکپرور
ناگهان ... ناگهان اتفاقی عجیب رخ داد ... میدانید آن اتفاق چه بود؟! میدانم که میدانید ... مدیر تالار از جای خود بلند شد و در حالی که به شدّت میلرزید ... دست در آغوش مجتبی انداخت و زارزار گریست ... گفت: من هنوز شرمندهی آن ضربههای جهنمی هستم مجتبی جان ... (من که میگویم، یعنی : «او» !) توی آسمونا دنبالت میگشتم همکلاسی بامرام ... و لابد میتوانید حدس بزنید که هزینهی اجارهی آن تالار چگونه پرداخت شد ...
این ها را نوشتم تا بگویم: از بختیاریهای من است که امروز مجتبی پاکپرور، یکی از دوستان من است؛ دوستی که هر گاه خواستهام، بیهیچ منتی بر روی دیوارش یادگاری نوشتهام و بی هیچ ترسی گریستهام ...
من نیستم در این پیرهن تویی تو که فرود آمدهای بر دریاچه و آب را بیتاب کردهای.
تو نیستی در این پیراهن منم من که عبور کردهام از در و ماه را در آب دیدهام.
و امروز در آغاز چهل و ششمین بهار زندگی این رفیق دریادل خود، میخواستم برایش از همین جا فریاد برآورم که:
حسين عبيري گلپايگاني را ميشناسيم؛ همان صاحب عزيز تارنماي كوهستان سبز را ميگويم؛ از معدود فعالان حوزه محيط زيست را ميگويم كه - به صورتي كاملاً بيادعا و چراغ خاموش - هم در حوزهي مجازي و تئوري و هم در حوزهي ميداني و اجرايي ميكوشد تا دست به ظرفيتسازي سبز زده و ايرانيان را با طبيعت همآواتر و همآغوشتر سازد ... او در آخرين يادداشتش، رخدادي مسرتبخش را به نقل از خبرگزاري مهر يادمان انداخته است؛ از همان جنس رخدادهايي كه صحنهي محيط زيست ايران سخت به آن نياز دارد و پيشتر ديدهبان بيدار طبيعت بختياري هم به نمونهاي از آن در روستاي چين كوهرنگ اشاره كرده بود. يادتان هست ...
اخیراً - ۲۲ ژانویه ۲۰۱۰ - رخدادی نادر در بریتانیا خبرساز شده است. ماجرا از این قرار است که به دنبال کاهش 600 میلیون پاوندی بودجهی تحقیقاتی توسط دولت انگلستان، انجمن سلطنتی شیمی این کشور تصمیم به مقابلهای عجیب گرفته و به منظور تأکید بر اهمیت انجام مطالعات علمی و اعتراض به کاهش بودجه این مطالعات، فراخوانی را برای یافتن مردی 80 ساله مشابه هنرپیشهی مشهور جیمزباند - شان کانری - آغاز کرده است؛ تنها پیرمردی در جهان که هنوز هم جاذبههای مردانهی خود را حفظ کرده و مقادیر فراوانی غش و ضعف در اردوگاه طرفداران مؤنث خود میآفریند ...
اين تصوير را نگاه كنيد تادريابيد چرا نظم ژاپنيها در جهان زبانزد است؛ چرا توليد ناخالص داخليشان از مرز 5 تريليون دلار ميگذرد و چرا دومين قدرت بزرگ اقتصادي جهان هستند؟ در حالي كه در كشوري زندگي ميكنند كه متجاوز از 1500 بار در سال ميلرزد و مساحتش از دو سوم كشورهاي جهان كوچكتر است!
بي ربط: يك هفته است كه همه چيز در شهرستان فيروزكوه تقريباً فلج شده است؛ زيرا چندين رخداد زلزله با قدرت 2 تا 3.5 ريشتر را تجربه كرده است؛ رخدادي كه براي ژاپنيها چيزي شبيه لطيفه يا قلقلك صبحگاهي است!
بيربط تر: ژاپن حدود يك پنجم ايران مساحت دارد؛ دو برابر ايران جمعيت دارد؛ يك ده هزارم ايران منابع طبيعي و سوختهاي فسيلي دارد و حدود 40 برابر ايران توليد ناخالص داخلي دارد!
تنها چیزی که تو را از رسیدن به رؤیاهایت باز میدارد چشمپوشی از آنهاست ریچارد باخ
امروز دقیقاً 148 روز از رفتن پدر میگذرد ... امروز که پسرش آخرین وداع را با جفت 4 زندگیش میکند ... و حالا ناچار است تا نخستین بهمن زندگیش را بدون پدر درک کند ... چند روز پیش بود که خبر شکسته شدن سرعت نور را خواندم؛ خبری که مدتها بود منتظر شنیدنش بودم! البته نه به خاطر آن که پوز اینشتین را بزنم و فرمول معروفش را به زبالهدان بفرستم! نه ... فقط به دلیل آن که ایمان دارم روزی خواهیم توانست آنهایی را که دوست داریم، دوباره ببینیم، بدون آن که به انرژی بدل شویم! فقط کافی است بتوانیم سوار بر ارابهای شویم که سرعت حرکتش از سرعت سیر نور بیشتر باشد؛ مثلاً اگر میتوانستم هماکنون از مکانی که 148 روز نوری با زمین فاصله داشت، دنیا را رصد میکردم، بیشک درمییافتم که پدر در آخرین لحظههای زندگیش – در آن تنهایی - چه میکرده است ... با این وجود، هنوز هم احساس میکنم ... نه! ایمان دارم که روح پدر همراه و یاور پسر است ...
همین چند هفتهی پیش بود که برای دیدن تالاب در آتش سوختهی گندمان با خودرو شخصیام راهی طبیعت بختیاری شدم تا به اتفاق هومان عزیز، سری به منطقه زده و از نزدیک عمق خسارتهای وارد بر این سرزمین ناب را دریابم ... قرارمان با هومان صبح خیلی زود بود، پنجشنبه بود و آماده شدیم تا از بروجن به سمت گندمان برانیم ... تازه یادم افتاد که روز قبل کارت سوختم را در پمپبنزین میمه (حدود 300 کیلومتر آن سوتر جا گذاشتهام!)؛ کارت سوختی که متعلق به پراید گازسوز پدر بود و همیشه به دادم میرسید ... امّا اینک آن را از دست داده بودم. هومان گفت: اشکالی نداره، نمیتوانند از آن استفاده کنند! گفتم: چرا میتوانند؛ چون کد رمز ندارد! گفت: پس برویم زودتر باطلش کنیم؛ گفتم: چگونه؟ پدر که رفته است و ما هنوز تشریفات حقوقی «مرگ» را انجام ندادهایم! خلاصه این که تقریباً همه گفتند که باید بیخیال آن کارت هلو شویم! چون خیلی راحت میره توی گلو! نمیره؟ فردای آن روز ... امّا ... در پمپ بنزین میمه من آن کارت نیممیلیون تومانی را صحیح و سالم از کارگر شریف آنجا تحویل گرفتم و شرط را از آنهایی که میگفتند، کارت بیکارت! مگر ممکن است دیگر این کارت پیدا شود ... بردم! میدانید چرا؟ چون فکر میکنم روح پدر هنوز هم همین نزدیکیهاست و مثل همیشه هوای یگانه پسرش را دارد ... چون فکر میکنم هنوز هم دلچسبترین تبریک تولد را میتوانم از پدرم بشنوم ... برای همین است که پند باخ را جدی میگیرم و هیچگاه از رؤیاهایم چشم نمیپوشم. شما هم نپوشید! چشم را میگویم ... رؤیا را میگویم ... عشق را میگویم ...
یکبار دیگر به آخرین تصویر موجود در این یادداشت هومان خاکپور نگاه کنید! همان تصویری را میگویم که در گوشهای از آن یک پانل خورشیدی مجهز به سلولهای فتوولتاییک نمایان است ...
این ابزار فرامدرن امروزی در یکی از محرومترین روستاهای چهارمحال و بختیاری، یعنی دهکدهی «دره رزگه» منطقهی موگویی کوهرنگ مستقر شده است؛ آن هم با هدف تأمین برق برای دکل موبایل ثریا توسط مخابرات استان ... دکلی که البته الآن بلااستفاده مانده است، زیرا باتریها و خازنهای صفحهی خورشیدی را بدون شارژ رها کردهاند و رفتهاند ...
برايش مهم نيست كجا نشسته است ... همون دختربچهاي است كه دوستانش ميشناسند، همون دختر عزيز مامان و بابا ... اصلاً به او چه كه آن دو نفر بغل دستياش تا همين اواخر آقا و بانوي نخست قدرتمندترين كشور جهان بودهاند! بودهاند كه باشند؛ به او چه؟ او فقط حوصلهاش سر رفته است و دلش ميخواهد خميازه بكشد! همين. نامش Lily Margraret Greenway است؛ يك دختربچه 8 ساله اهل تكزاس. و حالا به بركت اين خميازه و نگاه بيخيالانهاش، عكس و نامش در بيش از 36700 سايت و روزنامه بازتكرار يافته است!
خواستم بگويم: چقدر خوب است كه آدم در همه جا خودش باشد؛ چه در جبروت رهبران و چه در سكونتگاه حقير مردمان پاييندست. خواستم بگويم: آنها كه هنوز كودك درونشان را با عزت و احترام تحويل ميگيرند و مشتاقانه هزينههايش را هم ميپردازند؛ در چنين روزهايي چقدر حال بهتري را تجربه ميكنند! نميكنند؟
يكي ديگر از تصاوير بحثبرانگيز سال 2009 كه جهانيان را به حيرت انداخت؛ همين تصويري است كه مي بينيد و نيوساينتيست آن را در شمار رويدادهاي مهم سال 2009 ارزيابي كرده است. نكتهي جالب، شمار روبه تزايد اين زبالههاي فضايي است كه دارد به مرز نگرانكنندهاي ميرسد. تو گويي انگار، دايرهي اغتشاش خس و خاشاكهاي سبز رنگ حالا از زمين كنده شده و تمامي كهكشان را ميرود تا متأثر سازد! البته شايد هم توطئهاي در كار باشد! و نيوساينتيست به عنوان يك نشريهي مشكوك آمريكايي از عمد و با استفاده از حقههاي رايانهاي فرامدرن، رنگ سبز را در اين تصوير به مانند تصوير قبلي غالب كرده است تا قالب سبزستيزان را تهي كند! نه؟ شما چه فكر ميكنيد؟ آيا آغاز پايان سبزستيزان كليد خورده است!؟ فارغ از اين پرانتز دلپذير! گفتني آن كه بيش از 1500 قطعه زبالهي جديد فضايي با ابعاد بزرگتر از 10 سانتيمتر در همين سال 2009 و پس از رخداد تصادف بين ماهوارهي كاسموس روسي و اريديوم آمريكايي در فضا رها شده است؛ زبالههايي كه هماكنون در روي 19 هزار مدار انحصاري در حال چرخش به دور زمين هستند و معلوم نيست، ساعت 25 براي آنها يا ما كي فرا ميرسد! معلوم است؟
نشریهي نیوساينتيست
را كه يادتان هست؟ سردبيران اين نشريهي ممتاز علمي جهان، به مناسبت پايان
يافتن نخستين دهه از قرن بيست و يكم (پسر! مثل برق و باد گذشت ... نه؟)
اقدام به گزينش و معرفي جالبترين رخدادهاي تصويري سال 2009 در حوزههاي
مختلف كردهاند كه يكي از آنها اين لحظهي جادويي و سبزرنگ است! تصویری از انفجار عظیم و سبز ابرنواختری – supernova - که به فاصلهي اندكي پس از انفجار توسط NNSA ASC شكار شده است.
شايد
برايتان جالب باشد كه بدانيد انرژی آزاد شده از این انفجار بزرگ برابر
بوده است با 10 به توان 27 بمب هیدروژنی؛ آن هم ابربمبهايي كه بمبهاي
معروف هيروشيما و ناكازاكي در برابرشان، ترقهبازي بوده است و هر یک بيش
از 10 مگاتن TNT قدرت تخريبي دارند!
سید مهدی دارد به من و تو میگوید: شما شراب مینوشید تا مست شوید؛ من اما مینوشم تا مستی ِ آن شراب ِ دیگر را از سر به در کنم ... اما او اشتباه میکند! نمیکند؟
این موجود غریب و اندکی مارموز که گاه میبندیمش؛ گاه نفسش را بند میآوریم و گاه محدودش میکنیم (و تازه آن زمان است که میفهمیم بدجوری اهلیش شدهایم! نشدهایم؟) ؛ دارد چهلمین سال تولدش را در زندگی آدمزمینیها جشن میگیرد ... باورتان میشود؟ شگفتا که بعد از 40 سال از ولادتش - و شاید هم بیشتر! هنوز برخی از ما باورش نکردهایم؛ برخی روحش را میآزاریم و برخی حتا میخواهیم سر به تنش نباشد! نه؟
راستی مشکل از کجاست؟
نه ... نگویید! میدانم که میدانید ... بگذارید و بگذریم! وگرنه ممکن است مشمول قانون مصادیق محتوای مجرمانه در فضای مجازی شویم و نفس خودمان هم به لکنت بیافتد! نه؟ باز هم گلی به جمال بروبچههای شریف که اجازه دادهاند تا در نوزدهم دی ماه نکوداشت این موجود مشکوک را در سالن جابرابن حیانشان برپا دارند ... کاش دستکم در آن روز بشود با ایمیل به دوستان خبر داد که رفیق مجازیشان 40 ساله شده است! و کاش بتوان در آن روز پیامکی دریافت کرد با این مضمون: 40 سالگیات مبارک! رفیق بارکش و مفید و مظلوم من که دنیا را بی سر و صدا تکان دادی؛ بدون آن که هنوز قدرت را به درستی بدانند و حرمتت را پاس دارند ... اطلاعات بیشتر را در درگاه مجازی شیک و پیک شهرام ثبوتیپور عزیز بیابید.
اینجا سیستان است؛ روزگاری انبار غلهاش مینامیدند و در شورمستیهای هامون پرنعمتش بسیاری از مردمان به همراه میلیونها قطعه پرنده و چرنده پامیکوبیدند و شادی میافروختند و زندگی را جشن میگرفتند ... امروز اما هامون با سیستان قهر کرده! همسایهی شرقی هم دیگر مثل اونوقتها شیر آب هیرمند را به سوی سیستان رها نمیسازد ... نتیجه این شده که میبینید: کوه خواجه، برهنهتر از همیشه و مردمانی که محرومیت و فقر را از نو معنی میکنند ... نمیکنند؟
پیوست: خوزستان را هم دریابید ... کافی است نگاهی به قد و قامت خوش رنگ و هیبت رعنایش بیاندازید تا بفهمید که برای آفرینش این درگاه مجازی ارزشمند، چقدر وقت صرف شده و چه تلاشهای گرانسنگی به قوع پیوسته است تا من و تو از قصهی هندیجان و لالی و دژپل و باغ ملک و ... آگاه شویم و بیش از پیش قدر داشتههای خویش را در این دیار زرخیز بدانیم. درود بر آفرینندگان خوزستان.
اینجا یک
کورهی ذغال است واقع در روستای گلپرآباد از توابع شهرستان ملایر (استان همدان). از
نخستین باری که یکی از هموطنان عزیزم به نام حسین صالحی، این تصویر را از طریق
ایمیل برایم فرستاد و خواست تا بازانتشارش دهم، 10 روزی میگذرد ... ابتدا احساس
کردم که شاید، این یک عکس تاریخی و مربوط به دوران رضاخان باشد! بعد با دقت بیشتر
در عکس و مشاهدهی کلمات انگلیسی حک شده بر روی آن پیرهنهای مندرس قرمز رنگ
دریافتم که موضوع نمیتواند مربوط به آن سالها باشد. اما باز هم باورش برایم دشوار
بود پذیرفتن حرف حسین! زیرا او در ایمیل بعدی برایم نوشت که این عکس را خودش در
تاریخ 5 مهرماه 1388 از این دوپسربچه گرفته است!! آخر ملایر بعد از همدان،
پرجاذبهترین شهر استان است و همه ساله به دلیل پذیرش مسافران و گردشگران فراوان و
نیز تنوع محصولات کشاورزی خود، از جایگاهی بایسته و ممتاز برخوردار بوده است.
اصولاً چرا به رغم آن همه روشنگری و رساندن برق و نفت و مخابرات و گاز باید همچنان
کودکان گلپرآبادی اینگونه روزگار بگذرانند و با کمک به تاراج اندوختههای چوبی
زاگرس، حیات خویش را استمرار بخشند؟ آن هم در منطقه ای که بیش از 8 هزار هکتار آن،
به دلیل غنای گیاهی و جانوری ارزنده اش در شمار آثار طبیعی کشور
ثبت شده و به عنوان یکی از مناطق حفاظت شده ایران شناخته می شود. و
حالا من ماندهام و سبب این خندههای مستانه؟!
از چارلی بزرگ شنیده
بودم و شنیده بودیم که «خوشبختي چیزی نیست، جز فاصلهی اين بدبختي تا بدبختي
ديگر!» و من فکر میکنم که شاید این خندهها برای این باشد! چون که آن دو
پسرک گلپرآبادی میدانند از کوره ذغال که دیگر جایی سیاهتر و سوزانتر و آلودهتر
که نیست! هست؟ پس حالا که ته بدبختی را چشیدهاند، میتوانند خود را برای درک یک
خوشبختی آماده کنند! نمیتوانند؟ شما چه فکر میکنید
دوستان؟ حسین یادم انداخت که شعری وجود دارد از یک کودک سیهچردهی
آفریقایی که سخت تأملبرانگیز است. در اینترنت جستجو کردم و دریافتم که گویا اسپایک
لی، کارگردان مشهور آمریکایی و سازنده فیلم تحسین شده مالکوم ایکس ، کمک کرده در
انتشار این شعر. این شعر که عنوان
بهترین شعر جهان در سال 2006 میلادی را نیز از آن خود ساخته است، میگوید:
When I born, I
black When I grow up, I black When I go in Sun, I black When I scared,
I black When I sick, I black And when I die, I still black And you
white fellow When you born, you pink When you grow up,
you white When you go in sun, you red When you cold, you blue When
you scared, you yellow When you sick, you green And when you die, you
gray And you calling me colored?
وقتي به دنيا ميآم،
سياهم وقتي بزرگ ميشم، سياهم وقتي ميرم زير آفتاب، سياهم وقتي ميترسم،
سياهم وقتي مريض ميشم، سياهم، و وقتي ميميرم، هنوزم هم سياهم و تو، آدم
سفيد وقتي به دنيا مياي، صورتياي وقتي بزرگ ميشي، سفيدي وقتي ميري زير
آفتاب، قرمزي وقتي سردت ميشه، آبياي وقتي ميترسي، زردي وقتي مريض ميشي،
سبزي و وقتي ميميري، خاکسترياي و تو به من ميگي: رنگين
پوست!؟
خواستم
به آن کودک آفریقایی بگویم: در گلپرآباد به کودکان "سیاه
صورت" هرگز نمیگویند: رنگین پوست! میگویند؟
آیا حقارت فضاپیمای غول پیکر آتلانتیس را در برابر عظمت خورشید میتوان نسبت داد به حقارت دانایی انسان امروز در برابر آنچه که هنوز نمیداند؟ پاسخ من این است که این حقارت به مراتب بزرگتر از این تصویر ناب است که نشنال جیوگرافیک به عنوان یکی از 10 عکس برتر فضایی سال 2009 انتخاب کرده است! نظر شما چیست؟
مؤخره: برای مشاهدهی عظمت فضاپیمای آتلانتیس، این عکسها را نگاه کنید!
«بعضی آدمها مثل خورشیدند. گرمای وجودشان را حس میکنی. در روشنایی پرمهرشان غرق میشوی. و اگر اشتباه کنی و چشم در چشمشان بدوزی، به جادویی دچار میشوی که هرگز از آن رهایی نخواهی یافت. جادوی همهی خوابزدهها. نور تندشان چنان چشمهایت را پر میکند که بعد از آن، هرگز هیچ چهرهی دیگری را درست نمیبینی. و عمرت را به جستجوی چهرهای میگذرانی که دیگر حتا خودش را هم درست در ذهنت نداری .چهرهای که فقط روشنایی بی حد، گرمای دلپذیر و جذابیت بی مانندش را به خاطر سپردهای. با این نشانی، به هیچ مقصدی نمی رسی. در جادهای تاریک، سرگردان خورشیدی میمانی که بی اعتنا به تو، برای همیشه در زندگیات غروب کرده. رفته تا شاید جایی دیگر، برای مسافر در راه ماندهی دیگری طلوع کند و روزی او را هم بی خبر ترک کند و در تاریکی بگذارد. این خاصیت خورشید است. قصد آزارت را ندارد. فقط ماندنی نیست. مسافر عاقل در راه کورمال کورمال پیش میرود. به روشنایی کم فروغ فانوسی که در دست دارد، اتکا میکند. همان سنگفرش محقر پیش پایش را میبیند. در چالهها نمیافتد. رؤیایی ندارد. دردی هم نمیکشد. آنکه در روشنایی خورشید غرق شده، یک لحظه، فقط یک لحظه، چشمانداز وسیعتر را میبیند. همهی گلها و درختها و پرندهها و کوهها. همهی راهها و مسیرهای در هم جهان. راههایی که به تمامی رؤیاها ختم میشوند. و وقتی خورشیدش غروب کرد، بقیهی راه را با حسرت تمامی آنچه میتوانست داشته باشد و ندارد، طی میکند. این قصهی مکرر عشق است. با این همه، هر کس خورشیدش را پیدا کند، بی اختیار چشم در چشم آن میدوزد و برای ابد در ناامیدی غرق میشود ...»
ناصر جان! آیا داستان مشهور آن در راه مانده را یادت هست؟ مرد از اسبش پیاده میشود تا به مسافری در راه مانده کمک کرده و با دادن آب و غذا، او را از مرگ در بیابان نجات دهد. اما صبح که از خواب برمیخیزد، درمییابد که نه آن مسافر مانده و نه اثری از اسب و آذوقهاش هست! بسیار ناراحت میشود و آنقدر میگردد تا سرانجام آن مسافر نمکنشناس را مییابد ... مسافر به التماس میافتد و از مرد میخواهد که از گناهش درگذرد ... اما مرد به آرامی میگوید: من نیامدهام اینجا تا تو را تنبیه کنم! من فقط کوشیدم تا تو را پیدا کنم و از تو خواهش کنم تا هرگز این داستان را برای هیچ انسانی تعریف نکنی؛ چون در غیر اینصورت دیگر هیچکس به هیچ در راه ماندهای کمک نخواهد کرد! حالا همهی خواهش من و برخی دیگر از دوستان هم همین است ناصر جان! کاری نکنیم که به قانون گیاه بربخورد و ناخواسته سبب شویم تا دیگر هیچکس فریاد هیچ علاقهمند به محیط زیستی را جدی نگیرد و او را یا بازیچهی غرب بداند و یا اجیرشدهی او! یادت هست وقتی خبرنگار روزنامه خراسان از یک مدیر سدساز در وزارت نیرو پرسید: »آیا قبول دارید كه سدسازی نوعی فعالیت بیابانزاست؟» او به صراحت پاسخ داد: «این یك بحث روشنفكرانه است كه منشاء آن هم آمریكاست"!
ناصر جان! وقتی ما برخی از بزرگترین و شناختهترین دانشمندان حوزهی محیط زیست جهان را در حد یک ژنرال چهار ستاره و بازیچهی دست سیاستمداران دموکرات در کاخ سفید، پایین میآوریم، باید هم حق دهی که اینگونه گستاخانه همهی تلاشهای صورت گرفته توسط همهی علاقهمندان به محیط زیست ایران را با برچسب «پز روشنفکری و جیرهخوار آمریکا بودن» به تمسخر بگیرند! برادر من! از ماست که بر ماست.
این، همهی آن چیزی بود که به نظرم در دیدگاه ناصر کرمی عزیز خطرناک مینمود. وگرنه چه خورشیدی از تو بهتر برای نگاه کردن و کورشدن؟ ناصر جان! همین و تمام!
در همین ارتباط: - کنفرانس کپنهاگ، آغاز پایان دوران نفت؟ گفتگوی ناصر کرمی با بخش فارسی صدای آلمان (به ویژه این بخش از گفتگویش حرف حساب است: « ... هیأت اعزامی از سوی جمهوری اسلامی تلاش خواهد کرد در این کنفرانس انرژی اتمی را در فهرست انرژیهای پاک قرار دهد و چالش کنونی بر سر برنامه اتمی ایران را ناقض روح کنفرانس کپنهاگ معرفی کند. کرمی به دیدگاه هواداران محیط زیست استناد میکند که انرژی اتمی را از جمله به خاطر لاینحل ماندن مسأله دفع زبالههای خطرناک آن، در زمرهی انرژیهای پاک به حساب نمیآورند. او علاوه بر این، بر سطح پایین فرهنگ تکنیک و ایمنی در خاورمیانه نیز تاکید میکند و آن را نیز از دغدغهها و نگرانیهای مربوط به فعالیت نیروگاههای اتمی در کشورهایی مانند ایران میداند.» میبینید چقدر این مرد مخاطبشناس است؟ - طرح اهداف قرمز برای کپنهاگ سبز !؟ - کپنهاک و بانگ مرغ - چگونه موج چهارم را ايجاد كنيم؟ - پس لرزه هاي نوشته هاي ناصر خان عزيز و محمد خان گرامي - گرم شدن زمین و انجماد ... - مصلحت اندیشی و نگرانی
راستش این تصویر را که دیدم، خستگی 900 کیلومتر راندن در کمتر از 9 ساعت را فراموش کردم ... واقعاً اگر ما برسیم به روزی که همهی فرزندان پاکنهاد این بوم و بر، این گونه بیاندیشند و باور کنند که : «هر کسی درخت قطع کنه، آدم بدیه.» آنگاه هیچ شک ندارم که ایران فردا، ایرانی سبزتر با طبیعتی شادابتر و مردمانی صبورتر و مهربانتر خواهد بود. درود بر پدر و مادر این کودک عزیز شاهرودی که چنین فرزندی را به جامعه تقدیم کردهاند و می کوشند تا زیباترین جنگل ایران در ابر نابود نشود و به کام طبیعت ستیزان جاده کش فرو نرود!
تا ساعتی دیگر قرار است راهی دیار خالق حیدربابا – شهریار فرزانه وطن – شوم تا در همایش نقش روحانیت در توسعه پایدار سخنرانی کنم. برگزاری چنین همایشی بیشک در کشور بینظیر است و میتواند خود موجی سبز را در آن بخش از جامعه به راه اندازد که تریبون همهگیر و پرقدرتی چون مساجد، حسینیهها و تکایا را در اختیار دارند. طبیعت وطن، روزگار رنجور و زخمخوردهای را میگذراند؛ حال سرزمین مادری اصلاً خوب نیست و باید از هر تمهید و ابزاری سود برد تا خود، این بیمار را رنجورتر نسازیم. باید قبول کنیم که فقر فرهنگی و دانایی گریزی – به ویژه در سطح عوام – یکی از مهمترین دلایل رخداد فرواُفت شتابناک کارمایهها در ایران است.
چنین است که اگر بتوان رهبران مذهبی را در سکونتگاههای کوچک و بزرگ شهری و روستایی با آموزههای زیست پایدار آشنا و همراه ساخت؛ آنگاه میتوان امیدوار بود که از حاصل این همافزایی؛ طبیعت وطن و زیستمندان گرانسنگش سود خواهند برد. بر بنیاد دریافتهای پیش گفته است که میخواهم امروز در حضور فرماندار، ائمه جمعه، جماعت، طلاب و دیگر مقامات روحانی و کشوری استان آذربایجان شرقی و شهرستان میانه از گامهایی سخن گویم که روحانیت میتواند برای پایداری توسعه در ایران عزیز ما بردارد.
مؤخره: میدانم ... شاید برخی از خوانندگان این سطور در دل بگویند: چه خیالی؟! با این وجود من ترجیح میدهم که همواره به خیالم بال و پر دهم و از آن، خلوتگاهی در بیابان بسازم، پیش از آن که خانهای در میان دیوارهای پرازدحام شهر بنا کنم؛ زیرا من دوست دارم، خانهام یک دکل باشد تا یک لنگر! من دوست ندارم بال و پر خویش را جمع کنم تا از در بگذرم؛ دوست ندارم سر خم کنم تا به سقف نگیرم ... و دوست ندارم از نفس کشیدن و آزاداندیشیدن بهراسم، مبادا دیوارها شکاف بردارند و فرو ریزند! شما هم دوست نداشته باشید لطفاً ...
تازهترین بررسیهای صورت گرفته توسط برنامه توسعه سازمان ملل متحد - UNDP - نشان میدهد که زنان در مواجهه با حوادث و رخدادهای طبیعی مرگبار، 14 برابر بیشتر از مردان و درست به اندازه کودکان آسیبپذیر بوده و جانشان در خطر است. این در حالی است که آمارها نشان میدهد متوسط عمر زنان در دهههای اخیر به مراتب بیشتر از مردان بوده و همچنان این منحنی به سود زنان در حال اوج گرفتن است ...
به دنبال انتشار تصاويري از باغ بوچارت در ونكور كانادا - باغي كه بسياري بر اين گمانند كه زيباترين پرديس ساخت بشر و شكوهمندترين سرودهي آدمي در ستايش طبيعت است – يكي از هموطنان عزيز مقيم آن ولايت پرآب و سبز به نام دانش، زحمت كشيدند و چند عكس تازه كه خودشان از اين سرودهي هوشربا گرفته بودند، برايم ارسال داشتند تا در لذت ديدارياش و با ضرب ضربان خيس و تبدارش، خوانندگان عزيز اين كلبهي مجازي را هم شريك سازم ...
پسرك بداخلاق بود، اصلاً نميشد با او حرف زد، انگار كلام هيچ كس را نميفهميد، مدام فرياد ميكشيد و با خشم به هر كه و هر چه ميرسيد، دشنام ميداد. پدرش عاقبت تصميم گرفت تا از شيوهاي ديگر براي مهار خشم و عصبانيت روبه تزايدش بهره گيرد ...
در آستانه چهل و یکمین سال تولد مؤسسه تحقیقات جنگلها و مراتع کشور، چندین تصویر از این مجموعهی سبز و کمنظیر را نمایش دادم؛ پردیس پهناوری که چه در سطح ملّی و چه در سطح منطقه هماوردی را در برابر خویش نمیبیند. اینک اما میخواهم شما را به دیدن زیباترین باغ جهان موسوم به butchart دعوت کنم. باغی که در جزیره ونکور کانادا و در فاصلهی 21 کیلومتری از شهر ویکتوریا واقع شده و سال تأسیس آن به 1904 میلادی میرسد. یک باغ کاملاً رؤیایی با حدود 20 هکتار وسعت که حقیقتاً شاهکار معماری سبز میتوان نامیدش. این که اگر انسان بخواهد میتواند بزرگترین و زیباترین شعر را در ستایش طبیعت بیافریند و به باور من، باغ بوچارت – که به افتخار رابرت بوچارت و همسرش جین به این نام موسوم شده است – یکی از گوشنوازترین و سحرانگیزترین و پرجاذبهترین سازههای بشری در ستایش طبیعت است ...
لابد شما هم خبر را شنیدهاید؛ یورش شش هزار شتر گرسنه به دروازههای بزرگترین شهر استرالیا – سیدنی – و متعاقب آن، فرار مردم از شهر! خبری که در ایران ظاهراً نخستین بار توسط خبرگزاری ایسنا منتشر شده و پس از آن رسانههای پرمخاطبی چون همشهری و تابناک و جام جم و خبر آن لاین و ... هم آن را عیناً منتشر کردند. این خبر برای نگارنده هم بسیار جالب بود، به خصوص پس از ماجرای طاعون جدید در استرالیا که پیشتر به آن پرداخته بودم. امّا با اندکی جستجو، دریافتم که ...
طفل پاورچين پاورچين ، دور شد كم كم در كوچه سنجاقكها بار خود را بستم ، رفتم از شهر خيالات سبك بيرون دلم از غربت سنجاقك پر ...
اين تصوير را كه ميبينيد، يك نفر درست لحظاتي قبل از رفتن برايم فرستاد ... سنجاقكي زيبارو و خوش قد و قامت با چشماني درشت و رنگ قهوهاي مليح كه از نوعي لنز خاكستري هم در پايين دست بهره برده است! نگاه كنيد كه چقدر يك موجود ميتواند زيبا آفريده شود؛ آن هم با آن بالهاي تورتوري نارنجيرنگ كه كمكش كرده تا عنوان سريعترين حشره جهان را با سرعت 56 كيلومتر در ساعت از آن خود كند! و تازه در آن سرعت و به مدد قدرت بينايي اعجاببرانگيزش ميتواند شكار هم بكند! در حقيقت آن اصطلاحي كه ميگويند: فلاني در هوا ميزنه! را نخستين بار براي سنجاقك گفتهاند! نگفتهاند؟ تازه او علاوه بر آن كه در هوا خوب ميزنه، زيرآبيش هم حرف نداره! و از همه جالبتر اين كه تخصص اصليش سوراخ كردنه! پيشتر از توماس شاهان و قاب پنجرهاي سخن گفتم كه او دست و دلبازانه به روي ما گشوده است. حالا با ديدن اين هموطن فومني زيبارو، بيشتر دريافتم كه براي ديدن زيباييها و غرق شدن در خلسهي خيالانگيز چشماندازهاي ديداري پرجاذبه و سحرانگيز زمين، نيازي به اخذ ويزا و تهيه پاسپورت و خرجهاي آنچناني نيست. فقط كافي است منظر ديدمان را تغيير دهيم و دلمان را از غربت سنجاقكهاي ديارمان پر كنيم.
در چند روزهی اخیر، کمتر خبری توانسته همچون طرح بلندپروازانهی آلمانها برای ساخت یک کوه مصنوعی در مرکز برلین، سروصدا به پا کند. این کوه هزارمتری که به عنوان بلندترین و عظیمترین سازهی ساخت بشر نام خواهد گرفت، قرار است تا آرزوی دیرینهی مردم برلین را برای استفاده از فضای کوهستان و طبیعت ناب آن جامهی حقیقت به تن کند ...
به «مهار بيابانزايي» خوش آمديد؛ تارنمايي كه از 12 فروردین 1384 کلید خورده است و تاکنون جوایز متعدد منطقهای، ملّی و جهانی بدست آورده؛ از جمله: در آبان 1385 و اردیبهشت ماه 1387، عنوان برترین وبلاگ محیط زیستی ایران را بدست آورد؛ در فروردین ماه سال 1389 به عنوان سومین وبلاگ محبوب محیط زیستی جهان در سال 2009 انتخاب شد؛ در دوم اردیبهشت 1392، وبگاه نخست محیط زیستی پایتخت در جشنواره مشکات برای سال 1391 شد و سرانجام در 17 اردیبهشت 1392، برنده عنوان برترین وبلاگ به انتخاب مردم در اجلاس جهانی رسانهها برای سال 2013 شد. محمّد درویش در این محیط مجازی ميكوشد در گام نخست جايگاه محيط زيست را در سبد اولويتهاي راهبردي كشور، به منزلگاهي درخور ارتقاء بخشد؛ و در گام بعدي ثابت كند كه بخش پهناوري از زيستبوم وطن، همان قلمرو برهنه و سوزان ماسههاي بادي و شورابهاي كويري و كلوتهاي سر به فلك كشيده و نبكاهاي استوار عرصههاي بياباني، ميتواند پايدارترين و غنيترين صندوق ذخيرهي ارزي ايرانيان باشد. به شرط آنكه بكوشيم با نفي «بيابانزدايي»، از بيابانيشدن زيستبومهاي تالابي، جنگلي و مرتعي خويش جلوگيري كنيم. نشانیهای دسترسی به مهار بیابانزایی: http://mohammaddarvish.ir http://mohammaddarvish.com http://darvish.info