برای لیلا اسفندیاری که امروز به سمت چکاد آرزوها - K2 - پرواز میکند!
این کوهنورد 39 سالهی ایرانی، در کارنامهی افتخارات ورزشیاش، تقریباً به هر چیز که خواسته رسیده و هیچ مانعی نتوانسته وی را از تحقق آرزوهای بلندپروازانهاش بازدارد ...
امروز
برابر است با پنجم ژوئن 2010، روزی که جهانیان 38 است به بهانهاش میکوشند
تا از محیط زیست بگویند و در نکوداشت حرمت و عظمتش آیینهای شادمانی
برپاکنند.
به همین بهانه دو یادداشت در مهار بیابانزایی منتشر کردهام که میتوانید
آنها را در اینجا
و آنجا
مطالعه فرمایید. امّا امروز این یادبرگ
سبز نمدار هم از سوی یکی از
خوانندگان گرامی مهار بیابانزایی به دستم رسید که به خصوص رونوشت انتهایی
نامه به آن چهار عنصر محبوب و حیاتی زندگی (آب، باد، آتش و خاک)
دلم را لرزاند و وجودم را آکنده از امید و شور کرد ...
نمیدانم چند نفر از شما قصهی پرغصهی صبا کوچولو را خواندهاید؛ کودکی که تاکنون بارها به تیغ جراحی سپرده شده و به گفته تیم پزشکی معالجش قرار نبوده که تابستان 1387 را هم درک کند، اما به همت پدر و مادر فداکارش هنوز به زندگی خود – به صورت نباتی - ادامه میدهد ...
اما در این عکس، ماجرا فرق میکند ... اینجا قرار است که به زمین استراحت داده شود تا بتواند خود را مجدداً ترمیم کرده و احیاء کند. امّا ظاهراً در رودباران استان مرکزی، قرق را جور دیگری معنا میکنند! شاید هم روزگار آیش 5 ساله ناصر کرمی را دیدهاند و حالا انقلابی شده و قوانین را به سخره گرفتهاند! نگرفتهاند؟
ممنون از سپهر عزیز که شکارش را به خوانندگان سرای مجازی درویش پیشکش کرد!
چقدر حس خوبی است که بدانی در نزدیکیهای جایی که زندگی میکنی، به رغم فوران دود و بوق و گرد و غبار ... هنوز هستند شهروندانی که عاشقانه به دلآویزترین بخش زیستبوم چسبیده و دوست ندارند به هیچ قیمتی، روزگار زیستگاهشان را بدون گل ببینند ...
در 15 تیرماه 1386، یادداشتی را
منتشر کردم با عنوان: "استفاده ابزاری از عقاب در
آمریکا" آن یادداشت، هنوز هم در شما یکی از 10 یادداشت پرخواننده
دلنوشتهها قرار دارد. اخیراً مدیر فرهیخته و ایراندوست پایگاه
اطلاعرسانی فرهنگی، تاریخی، صنعتی؛
طی کامنتی خبر
دادهاند که آمریکاییها با حل مشکل عقاب، چند مشکل جدید دیگر برای جانداران زیردست
عقاب ایجاد کردهاند، به نحوی که حالا مشکل انقراض نسل از یک حیوان به چند
حیوان ارزشمند دیگر گسترش یافته و آن اقدام خیر، به اقدامی ویرانکننده بدل
شده است. اصل ماجرا را دوستانی که به زبان آلمانی مسلط هستند، میتوانند
در گزارش
چهارم ماه می 2010 درگاه مجازی اشییگل بخوانند ...
نه آن دریا که لبریز از ترانه است
به چشمانت بگو بسپار ما را
به آن دریا که ناپیدا کرانه است
برخی
وقتها، کلام زیادی لازم نیست تا بر زبان آوریم ...
الآن، از همون وقتهاست که فکر نکنم نیاز باشه تا برایتان بنویسم که
عشق یعنی چه؟ توقف نکردن به چه معناست و درجازدن را چگونه باید نفی کرد ...
و البته این پیرزن هم بود ...
او اخیراً یک فتوبلاگ هم راه انداخته که تماشای این قوی گنگ - cygnus olor - در آن برایم لذتبخش بود.
امروز در پلنگچال، یاد کمالالدین ناصری عزیز
افتادم و آن شعر دلربایش ...
این درخت چنار سوخته را که دیدم، یاد برادرم درخت
افتادم ...
یادتان هست کوروش بزرگ چه گفته بود؟
گفتم هر او که درختی بکارد
به دانایی
پروردگار خواهد رسید
به درگاه دریا و آرامش آسمان خواهد رسید
اما امروز در پلنگچال، یادگاری
امیر و فرشاد را بر روی این
چنار سوخته دیدم و دلم گرفت ...
انگار آن کارتونیست دردمند و
سبزاندیش، برای همین، چنین اثری
را خلق کرده بود!
با این وجود، چیزی که امید را در دلم زنده نگه
میداشت و میدارد، این است که آن چنار سوخته جان، هنوز هم داشت در برابر
مرگ و نیستی، سرود سبزینگی و زندگی سرمیداد و تماشاگرانش را به مهرورزی و
استقامتی مضاعف دعوت میکرد! نمیکرد؟
کافی است دوباره نگاهش کنید
تا دریابید که چگونه به مرگ دهنکجی میکند ...
و اما بعد ...
شور پلنگچال در دلتهرانیها هنوز زنده است؛ نگاه کنید
که چگونه هنوز تهرانیهای سحرخیز، کوهستانهای خود را دوست دارند و آنها را
رها نمیکنند ... دکتر درویشصفت - استاد
سالهای دورم را - نیز پس از مدتها آنبالاها دیدم، موسی
غنیپور را هم و خیلیهای دیگر را ...
کاش مثل این دیوار سبز، بشود، صفای آن بالادستها را در خود بلعید و تا اون پاییندستهای دودزده و خاموش امتداد داد ...
بچهها!
برادرتان درخت
را فراموش نکنید و تا میتوانید حرمت نهید.
ممنون از
امیر عزیز که امروز هم همراهیام کرد
...
به این تیربرق نگاه کنید که چگونه در وسط
کوچه جاخوش کرده است و عبور و مرور اهالی را با دشواری روبرو ساخته. تصور
میکنید اگر به جای این تیر برق، یک درخت آن جا کاشته شده بود، باز هم
میتوانست به راحتی به حیات خودش ادامه دهد؟
اگر شک دارید در پاسخ این سؤال، بدانید که خانم مه لقا کاشفی - ناجی قورباغه های عاشق پیشه ناهار خوران - برایم نوشته است که چند روز پیش در جوار همین تیربرق عزیزدردانه، سه درخت تنومند را شبانه بریدند تا رفت و آمد اهالی را تسریع بخشند و البته آب هم از آب تکان نخورد! خورد؟
همان گونه که پیشتر از ماجرای آن تیربرقها در پیکانشهر
هم نوشته بودم و البته از تیربرقهایی که در پشت سدهای طالقان و کارون 4
مانده بودند و یا ماجرای دکلهای مشهور حریم توس!
خلاصه
انگار در این دیار، حرمت تیربرقها و دکلها را بیشتر از درختها
میدانیم! نمیدانیم؟
حکیما چو کس نیست گفتن چه سود ؛ ازین پس بگو کافرینش چه بود
- رد پای این ماجرا در سرای مجازی درویش.
به درختان دقت کنید که چگونه تاب شدت وزش باد را نداشته و شکل رویشی شان متناسب با قدرت و جهت غالب وزش باد تغییر کرده است.
اینجا منجیل است، سرزمینی که به بادهای سرد و سوزانش مشهور بوده و امتدادش تا دشت شال در بویین زهرا ادامه می یابد؛ چالشی و تهدیدی که سبب شده بود تا زندگی و تولید در این سرزمین با لکنت روبرو شود.
اما ... و اما ...
حال به این تصویر نگاه کنید:
ماجرای منجیل، درس بزرگی برای همه ی ماست ... این که همیشه می توان از هر تهدیدی، از هر چالشی؛ فرصت ساخت؛ اگر یادمان باشد و بماند که برای نگاه به یک رخداد، یک منظر دید وجود ندارد.
و برای کشف پنجره های جدید، باید از تلاطم ها نترسید ...
حسرت نبرم به خواب آن مرداب
کآرام درون دشت شب خفته است
دریایم و نیست باکم از توفان
دریا همه عمر، خوابش آشفته است.
محمّدرضا شفیعی کدکنیصبح امروز فرصتی دست داد تا به همراه دوست قدیمی و عزیزم، امیر سررشتهداری دلی به کوهستان زده و به سوی پلنگچال در یک روز بارانی و خنک بتازیم ... بیشک درهی زیبای درکه، امسال یکی از خیسترین و سبزترین بهارهای خود را تجربه میکند و همه چیز هنوز عالی و طربناک است، چه مردمان بالادست و چه مردمان پاییندست درکه که هنوز – همان گونه که پیشتر هم نوشته بودم – قدر آب و درخت را میدانند و حرمت مینهند.
با این وجود، هنوز جای کار هست و میشود درکه را به یکی از زیباترین و دلنوازترین و پاکترین مسیرهای کوهپیمایی کشور و منطقه بدل کرد تا دیگر شاهد چنین صحنههایی در بستر یکی از گواراترین رودخانههای دامنههای جنوبی البرز نباشیم و تا میتوانیم، ریههای لذت را از اکسیژن عشق به البرز مرکزی و سرزمین مادری پر کنیم و خودمان را برای آغاز یک هفتهی پرکار و پرثمر دیگر آماده سازیم.
برای همین است که به شما هم توصیه میکنم، در ساعت 7 صبح، صبحانه را در آزغالچال میل کنید، در حالی که زمزمهی رود در پایین دست و آواز پرندگان در بالادست، زیباترین موسیقی عالم را برایتان به رایگان اجرا میکند ...
صبحانهی فردا را هم میخواهم به اتفاق
80 نفر از بچههای دبستان اروند، در آبشار نیاسر صرف کرده و به دیدن مراسم
گلابگیری در قمصر رویم ...
یادتان باشد، از زندگی ممکن است فقط
همین لحظهها و نواها و رنگها و خاطرهها بماند و دیگر هیچ ... پس از
تلاطمها و ناغافلکیهای روزگار نترسید و آ«ها را مشتاقانه در آغوش گیرید
...
فریدون مشیری
دیروز در جریان فراخوان بزرگ دوستداران البرز مرکزی، گروه کمنظیری از شهروندان عزیز تهرانی را دیدم که خود را با هر مشقت و زحمتی بود به دامنههای خیس سیراچال در کیلومتر 52 محور کرج به چالوس رسانده بودند، آن هم در یک روز بارانی و خنک؛ تا به سهم خویش، با غرس نهال اُرس، بخشی از جراحتهای وارد شده بر پیکر رنجور این رشته کوه گرانسنگ را جبران کنند.
استقبال به حدی بود که علاوه بر یک
اتوبوس پیشبینی شده، دو مینی بوس و دهها خودروی سواری هم به کمک آمده بود
تا روزی بیادماندنی را در شاخهی کوهستانی باغ گیاهشناسی ملّی ایران
بیافرینند.
امّا دو تصویر از بین همهی
آن تصاویر برایم امیدبخشتر بود:
یکی مشاهدهی این پدر طبیعت
دوست که همراه با فرزند خردسالش آمده بود تا نهالی را غرس کند و به تنهایی
تمامی مسیر دامنههای سیراچال را با فرزندش بالا و پایین رفت و اینگونه خیس
عرق شد، اما خم برنیاورد.
و دیگری مشاهدهی چهرهی دوستداشتنی و
سختکوش دکتر انوشیروان شیروانی، استاد گروه جنگل دانشگاه تهران بود که
بیشتر از هر فرد دیگری نهال کاشت و به دیگران در حمل ابزار نهالکاری کمک
کرد و نشان داد که تا چه اندازه عاشقانه طبیعتش را دوست دارد.
بی
دلیل نیست که وی، یکی از محبوبترین اساتید دانشگاه تهران در بین دانشجویان
لقب گرفته است.
برای این همکلاسی عزیز و دیرینهام بهترینها را آرزو دارم ...
فقط تا شامگاه امروز فرصت دارید
امروز در فرهنگسرای پورسینا، نخستین
نشست کانون
فردوسی بزرگ در سال 1389 کلید خواهد خورد و علاوه بر شاهنامهخوانی کم
نظیر استاد امیر صادقی و فرنگیس توسی، شاهد سخنرانی دکتر
امیرحسین ماحوزی، سخنور چیرهدست و تحلیلگر نامی شاهنامه خواهیم بود.
پس آنان که شاهنامه را فردوسی را و ایران را دوست دارند، خود را در ساعت
16 به شهرک غرب-خیابان ایران زمین شمالی-روبروی بیمارستان بهمن-فرهنگ سرای
پورسینا برسانند تا از نزدیک شور و شوق کمنظیر فرزندان پاکنهاد وطن را
ببینند و باور کنند.
در نشست قبلی که در 19 اسفندماه 1388 برگزار
شد، استاد صادقی قطعه شعر بلندی را در مدح حکیم نامی توس سرود که در بخشی
از آن از سیاستهای فرهنگی کشور و جفای آشکار به فردوسی انتقاد شده و
میپرسد:
چرا این همه فیلم فرمایشی
که ما را نمیبخشد آرامشی
به شه نامه هست آنقدر داستان
ز جنگ آوران و همان راستان
شما این نوشته به فیلم آورید
بکوشید و فکر سلیم آورید
چه گفت آن ابرمرد شیرین سخن
که رحمت بر آن شیر پیر کهن
شما خلق ایران، چه پیر و جوان
هر آنکس که باشد ز نیک اختران
بداند که این نیک و بد بگذرد
چونان داند آن سان که داند خرد
به فردوسی هرکس که شد ناسپاس
سر و گردنش یک به یک زیر داس
به کردار او در جهان مرد نیست
نبوده، نباشد و یا بعد نیست
فدای چنین شاعری جان ما
که جان داد و شد زنده، ایران ما
امیدوارم فردا شمار بیشتری از دوستان را در پورسینا ملاقات کنم.
آیا میتوانید ردپای خنده را در چشمان و صورت پرصلابتش رصد کنید؟
آن موجود خندان در دومین روز از بهار
1389 و در کنار تالاب
بینالمللی چغاخور، به نوروز ایرانیانی
که خود را به آن چمنزار سبز رسانده بودند، طعم و مزهای دیگر داد ...
انگار
در این طبیعت زیبا و ناب، بزغالهها و گوسفندها
هم از همیشه زیباتر هستند!
باور نمیکنید به تصاویر نیمای عزیز، دوست هنرمند و عزیزم - در سفری که امسال با هم به بام ایران داشتیم - نگاه کنید تادریابید که زندگی تا چه اندازه میتواند با ما مهربان باشد؛ اگر مجال داشته باشیم تا به چشمان بزغالهها خیره شویم.
با ناخدا حمید کجوری از زمان انتشار این یادداشت آشنا شدم
... او در 5 مرداد 1387 خبر دیلیتلگراف را جدی گرفت و برایم نوشت:
ممد جان:
مطالبات سخت بهدلم مینشینند، لذت میبرم، با ولع میخوانم، خصوصاً با
آن قلم شیوایی که داری و خواننده را بهدنبال مطلب میکشد، آفرین.
نمیگویم نداریم، ولی کم داریم نظیر شما در وبلاگشهر. باید به شما و
نوشتههای شما ارج گذاشت. ضمناً امروز لوگوی زیبایت را در وبلاگت دیدم و با
اجازه شما آن را در ستون لوگوها، در وبلاگ میداف، کار گذاشتم.
لطیف میگوید: آن لوگو
هنوز هم در میداف چشمک میزند ...
اما صاحب خونگرم آن وبلاگ و هموطن عزیز
بوشهریام، دیگر آنجا نیست و به قول عمو
اروند عزیز، چراغش خاموش شده است ...
یادش گرامی باد ... ناخدا
طبیعت ایران را بسیار دوست داشت و همواره در دنیای مجازی از محیط زیستیها
حمایت میکرد ...
آخرین ایمیلش را هرگز فراموش نمیکنم:
ممدجان
درود بر تو و کار شایستهای که پیش گرفتهای. همیشه در دل ما جاداری.
این نوشتههایت، این مدارک، این دلسوزیها برای زنده نگهداشتن طبیعتِ وطن
مان، برای همیشه، خصوصاَ برای آیندگان، در پهنه اینترنت و با نام محمّد
درویش، جاودانه خواهند ماند.
آخرین ایمیلش یه جورایی شبیه، یادبرگ استاد کامبیز
بهرامسلطانی هم هست ...
و من ماندهام که محمّد درویش
چگونه میتواند به ناخدا ادای دین کند و نشانش دهد که لایق و سزاوار چنین
اعتمادی بوده است ...
میدانم که اگر امروز بود، برای مهار
بیابانزایی در مسابقهی انتخاب
برترین وبلاگ محیط زیستی جهان، سنگ تمام میگذاشت.
اما شاید
اگر مهار بیابانزایی به چنین جایگاهی رسیده است، از برکت همین همدلیها و
همراهیهای بیمنت و خالصانه بوده است.
خدایش رحمت کند ...
خلیل جبران میگوید:
«من فکر
میکنم باید در نمک، چیز غریب و مقدسی وجود داشته باشد، چیزی که هم در
اشکهایمان و هم در دریاست.»
و امشب برای ناخدا میگریم و میگرییم و آن نمکهای دریایی را مزه مزه میکنم و می کنیم ...
حیف که باباطاهر عزیز این روزها را نمیتواند به جا آورد، وگرنه شاید لازم
بود پس از شنیدن این
خبر، دوباره، عریان شود و در دوبیتی مشهورش تجدید نظر کند!
ته که نوشم نهای نیشم چرایی ته که
یارم نهای پیشم چرایی
ته که مرهم نهای بر داغ ریشم نمک پاش دل ریشم چرایی
این بانوی 45 سالهی انگلیسی، نامش Sami Chugg است و از سال 1998 با بیماری ام اس دست به گریبان است. در طول این مدت، هر روشی را آزموده تا بتواند از این نبرد جانفرسا، پیروز بیرون بیاید تا سرانجام خود را در معرض نیش یک هزار و پانصد زنبور عسل در طول 18 ماه قرار میدهد و حالا پزشکان میگویند: آثار بهبودی در این زن چشمگیر بوده و او نهتنها میتواند روی دوپای خود بایستد، بلکه میزان مقاومتش در تحمل درد هم افزایش یافته است!
برای همین است که – همان طور که در تصویر میبینید - این بانو، نشان زنبور را بر سینه دارد و نیش زنبور را، نوشترین و شیرینترین هدیهای میداند که مادر طبیعت به او اهدا کرده است.شاید باورتان نشود، امّا به فاصلهی تنها 24 ساعت از انتشار تصاویر ابوطالب ندری، عکاس هنرمند و شریف خبرگزاری مهر از ماجرای یک مدرسهی عشایری در استان گلستان که کلاسهایش با تراکتور حمل میشدند، معجزه رخ داد و به سرعت برق و باد، آن دو دستگاه اتوبوس مستعمل و فرسوده، جایشان را به کانکسهایی سفید و خوشقواره دادند و حالا دانشآموزان مدرسه خرد در چالقرب بخش داشلی برون گنبدکاووس، نهتنها کلاسهای ترو تمیز و سرویس بهداشتی استاندارد دارند؛ بلکه رایانه و چاپگرهم دارند! یعنی تقریباً همان آروزیی (شاید هم بهتر) که من چند ساعت پیشتر از آن و در پاسخ به پیشنهاد کمک محمّد کماسی عزیز در دلنوشتههایم ثبت کرده بودم!
اینجاست که باید گفت: کاش یه آرزوی بهتری برای این کودکان پاکنهاد دشت ترکمن صحرا میکردم!
امّا ... امّا مگر آرزوی بهتری هم وجود دارد؟ نگاه کنید که چگونه آب و آیینه و مهر دست در دست هم میدهند تا خندههای مستانهی این کودکان امتداد یافته و پایدار بماند ... و چی از این بهتر؟
درود بر ابوطالب عزیز و خبرگزاری مهر که همت کردند و عکس گرفتند و منتشر کردند.
و درود بر آن مدیران آموزش و پرورش محل که به سرعت، نوشخند روزگار را به اهالی پاکنهاد مدرسه خرد باوراندند.
این همان نقش واقعی و مؤثر رکن چهارم دموکراسی میتواند باشد؛ کاش مدیریت حاکم بر جامعه این نقش را درک میکرد و به سلحشوران جامعهی مطبوعاتی کشور، بیش از پیش بها میداد.
و حالا شاید مفهوم پست پیشین دل نوشته ها و آن دعای شکر جادویی بهتر درک شود ...
مهم نیست که کسی هوای ما را ندارد، مهم این است که " او " هست و هوای همه ی عاشقان را دارد. خواستم بگویم: ابوطالب امروز پیامبر کودکان عاشق داشلی برون و محمد درویش بود
و خواستم بگویم: «عشق همان خداست».
بقیه را هم میتوانید در تارنمای ابوطالب ندری عزیز، عکاس سختکوش خبرگزاری مهر ببینید و آنگاه برایم بگویید:
این کدام نعمت است که به واسطه ی آن، دانشآموزان مدرسه خرد در چالقرب بخش داشلی برون گنبد کاووس باید خداوند را بابتش شکر کنند؟
دلم میخواهد به بهانهی 5 سالگی مهار بیابانزایی، این 10 تصویر را به خوانندگان عزیز دلنوشتههای درویش تقدیم کنم. به نظر شما کدامیک واجد ارزش والاتری هستند یا درنگ بیشتری را میطلبند؟
«مگر هر کسی احساس نمیکند که نخستین روز بهار، گویی نخستین روز آفرینش است؟ اگر روزی خدا جهان را آغاز کرده است؛ مسلماً آن روز، این نوروز بوده است. مسلماً بهار نخستین فصل و فروردین نخستین ماه و نوروز نخستین روز آفرینش است. هرگز خدا جهان را و طبیعت را با پاییز یا زمستان یا تابستان آغاز نکرده است. مسلماً اولین روز بهار، سبزهها روییدن آغاز کردهاند و رودها رفتن و شکوفهها سر زدن و جوانهها شکفتن. بی شک، روح در این فصل زاده است و عشق در این روز سر زده است و نخستین بار، آفتاب در نخستین روز طلوع کرده است و زمان با وی آغاز شده است ...»
دکتر علی شریعتی
این تصویر را همکار عزیزم، دکتر غلامرضا رهبر، از پژوهشگران زحمتکش مرکز تحقیقات کشاورزی و منابع طبیعی استان فارس برایم ارسال کرده است و دریغم آمد تا در لذت دیداریاش، خوانندگان ایراندوست این کلبهی مجازی را شریک نسازم.
این تصویرها را که میبینم، به آیندهی وطن، به همافزایی بیشتر ایرانیان و نفسی که در این خاک مقدس میکشم، بیشتر افتخار میکنم.
درود بر آن نیم میلیون نفری که در نوروز 1389، کوروش بزرگ را تنها نگذاشتند و بدون هیچ امکاناتی خود را به آرامگاهش رساندند تا بگویند که ایرانی میتواند با حفظ حرمت گذشتهها، آیندهی درخشان خویش را بسازد.
در پنجمین روز از فروردین 1389، درختچه ی بلوطی را یافتم که در دشوارترین زمین ممکن، بر روی قطعه سنگی که از دامنه های زاگرس به پایین غلتیده شده بود، به زندگی لبخند می زد.
لبخندی که برای هر رهگذری که گذرش به تنگه سماع واقع در بخش منج لردگان می افتاد، می توانست هوش ربا باشد. اندکی پایین تر از این مکان و در همان روز سد کارون 4 رونمایی شد تا به عمر 200 هزار اصله از همزادهای این بلوط کم نظیر پایان دهد!
گروهی هم برای این غرق شدگان بی گناه جشن گرفته بودند ...
اما آن درخچه همچنان به نوشخند بی ادعایش ادامه می داد و نو شدن را در نوروز یادمان می انداخت ...
از این دیار سرسبز، اما پرزخم بیشتر خواهم نوشت.
سالهاست که افغانستان اشغال است. یا به دست انگلیسیها، یا روسها، یا پاکستانیها و یا آمریکاییها ... انگار ناف این سرزمین را با اشغال و جنگ و تجاوز و تعصب و قومیتگرایی و تحجر و ... بستهاند؛ سرزمینی که سالانه معادل بودجهی 40 کشور آفریقایی در آن هزینه میشود تا سنگ روی سنگ بند شده و آتش جنگ همچنان زبانه کشد!
این دو تصویر را که میبینید در همین آغازین روزهای نوروز در اغلب سایتهای خبری دارد دست به دست میشود؛ چه چیز این تصاویر برای شما جالب است؟
آن نیروهای فرامدرن تا بن دندان مسلح را نگاه کنید که شاید هر کدامشان به اندازه ی تمام دارایی آن خانواده و گلهی افغان، تجهیزات با خودشان داشته باشند؛ اما آرامش را در کدام سو بیشتر میبینید؟
من همچنان گمان میبرم که برای تصرف قلوب انسانها، راههای سادهتر و قشنگتری هم وجود دارد؛ اگر آمریکا سالی یکصد میلیارد دلار در افغانستان هزینه میکرد تا مدرسه و بیمارستان و کارخانه و کتابخانه و جاده و پل و ... بزند، به مراتب حالا جمعیت بیشتری از افعانها، آنها را دوست داشتند.
امّا حالا چه؟
حالا حتا آن بز هم دارد از این همه نفرت و ترس و سلاح و نادانی و آزمندی حیرت میکند! نمیکند؟
یاد ندارم اول فروردینی که پیش پدر نبوده باشیم، همیشه دیدار و دستبوسی پدر در آغازین روز بهار، رکن ثابت ماجرای عید بود؛ فکر میکردم این ماجرا حالا حالاها ادامه خواهد یافت ... اما بالاخره ماجرا به پایان رسید ... همان طور که یک روز ماجرای من و تو و ما هم به پایان خواهد رسید ...
نه! این بار دیگر روی زیبا دوبرابر نشده است؛ شش برابر شده است! نشده است؟
چقدر بهار را دوست دارم ... نگاه کنید که این پرندههای الوان، چگونه بعد از تحمل سختترین زمستان بریتانیا در طول 30 سال گذشته، به بهار سلامی دوباره میکنند ...
نوروزتان در نخستین روز فرودین 1389 از همیشه طربناکتر باد ...
قباد یاری را که یادتان هست؟ همان جوان فرزانهی روستای تاجآباد پایین را میگویم ... جوانی که حالا دست به یک انقلاب فرهنگی زده و توانسته جامعهی تاجآبادیها را چنان اهل مطالعه گرداند که نهتنها کتابخانهی پررونقی را بیافرینند، بلکه شمار کتابهایش را از 500 جلد کتاب به بیش از 3 هزار جلد در طول 2 سال افزایش دهند. به نحوی که حالا اغلب دختران روستا میخواهند ادامه تحصیل دهند!
درود بر همت بلند قباد و قبادهای بی نام و نشان این سرزمین.
راستی! وقتی قباد میتواند یکه و تنها اینگونه معجزه بیافریند و انقلابی فرهنگی در جامعهی خویش کلید زند، چرا من و تو نتوانیم برای طبیعت و محیط زیست خود اینگونه افتخار آفریده و شادمانیها را دوبرابر سازیم؟